اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

عیده و امسال عیدی ندارم ...

هر روزی که میگذره بیشتر از اینجا متنفر میشم . از این همه فشار کاری از این همه درس از این همه یکنواختی و استرس.
اینجا عید نوروز نداریم وقت تحویل سال پای کامپیوتریم
اینجا استرس لحظه سال تحویل نداریم
اینجا خانواده نداریم
اینجا اولین عیدی از بابا گرفتن نداریم
اینجا خرید شب عید خونه تکونی عید دیدنی هیچی نداریم هیچی ...
اینجا حتی با این برف بوی عید هم نداریم
....
اینجا اما ژانویه دارم اما هیچ حسی بهش نداریم . هر سال سعی میکنم ذوقش رو کنم بهش دل ببندم هیجان زده شم اما  ژانویه برای من هیچ خاطره ای رو زنده نمیکنه هیچ بویی از عید و نویی نداره
عید باید لطیف باشه شکوفه داشته باشه نسیم بهاری داشته باشه ...
...

اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

دلم زندگی میخواد ...

جسی هر روز صبح میاد بغلم یعنی میاد دور و برم میپلکه که من بغلش کنم نازش کنم میاد زل میزنه تو صورتم میاد موهام رو لیس میزنه صورتم ُ بو میکنه منم باهاش حرف میزنم چی شده دختر جی میخوای جس جس دختر قشنگم خوبه همین جوری من حرف میزنم اون همین جوری نمیفهمه همینجوری من قربون صدقه میرم و همین جوری اون زل میزنه گاهی حتی وسط حرفام ول میکنه میره دریغ از یه لبخندی یه محبتی  ... چقدر دلم میخواست باهام حرف میزد چقدر دلم میخواست حرف زدن بلد میشد میگفت چی میخواد کجا ببرمش چقدر دلم میخواست آدم میشد یه آدم واقعی یه دختر واقعی که من بغلش کنم نازش کنم بوش کنم بوسش کنم اون با دستش نازم کنه لوس شه گریه کنه من دلم غنج بره براش اون برام عشوه بیاد لباس خوشگل بپوشی تاتی تاتی کنه ....
...
.....
هععی ...

اسفند ۱۶، ۱۳۹۱

اين روزها شبيه مامان شده ام . خيلى ...

هميشه عادت داشتم در ها را پشت سرم باز بگذارم در كمد در يخچال در كابينت در ماشين و مامان هميشه عادت داشت پشت سر من در ها را ببندد يا غر بزند كه دستت مگر به پشتت بر نميگردد كه در را ببندى؟ هنوز هم وقتى ميروم ايران در ها راچارتاق باز ميگذارم. البته اين روزها بيشتر حكم مهمان دارم و مادر صبورى ميكند غر نميزند با اين كه جديدا در توالت هم به ليست درهايى كه باز ميمانند اضافه شده !! از بس كه عادت كردم به اين مدل زندگى ... فرنگ است ديگر عادتمان ميدهد هيچ كارى را در خفا انجام ندهيم از بس كه كسى كارى به كار هيچ كس ديگر ندارد ...
حالا جالب داستان ميدانى كجاست ؟ اين روزها دو تا شده ام يكى من كه دستم به پشتم بر نميگردد كه در ها را ببندم و همينطور يكى بعد از ديگرى باز ولشان ميكنم به امان خدا! و ديگرى مامان ِ درونم كه پشتِ سر آن منِ ديگر راه مى افتد و غرغركنان درها را ميبندد! مامان ِدرونم اين روزها عجيب و سريع رشد ميكند. ظرف ها را با وايتكس ميشورد و از سفيد شدنشان بيشتر از هر چيزى ذوق ميكند، دستمال بر ميدارد و همه جا را ميسابد و بعد از زاويه هاي مختلف هى نگاه ميكند مبادا يك نقطه كثيف جا مانده باشد. بافتنى دست ميگيرد و با عشق ميبافد و از همه قويتر سردرد ميگيرد و بيحال مي افتد يه گوشه و با سردرد به مادرش فكر ميكند و اشك ميريزد و از صداى بلند تلويزيونى براى عمه اش روشن است حرص ميخورد. ... خيلى دلش ميخواهد كه شيشه ها را هم بسابد اما من مقاومت ميكنم .