گاهی فکر میکنم که چه شد که ما جهان سومی شدیم و اینها جهان اولی . ما با منت شدیم کشورهای در حال توسعه و اینها با افتخار شدند کشورهای توسعه یافته . شاید داستان از آنجایی رقم خورد که ما شدیم مردمان با فرهنگ و اصل و نسب دار و تاریخ و تمدن دار و اینها شدند بی فرهنگ و ریشه های عاری از پشتوانه . شاید از آنجایی شروع شد که ما همه هم و غم زندگیمان شد نجابت و بکارت دخترانمان و غیرت و رگ باد کرده گردن پسرانمان و اینها هم و غمشان هیچی نشد! شاید از آنجایی شروع شد که ما گفتیم خانواده یعنی رکن اول زندگی پس هر چه خانواده گفت میگوییم چشم و این اطاعت بی چون و چرا یعنی همان اصالت و فرهنگی که ما داریم و اینها گفتند که خانواده محترم و عزیز اما به شرطی که به اسم اصالت به تحجر نکشانندمان و مجبورمان نکنند به چشم گفتنهای دروغی و زیرآبی رفتن های همیشگی. شاید از آنجایی شروع شد که ما گفتیم مسلمان زاده عاقبت مسلمان شود و حتی اگر اعتقاد نداری ظاهرت را حفظ کن و اینها گفتند اعتقاداتت به خودت مربوط است حتی اگر آنطور نباشد که ما دوست داریم فقط همانی باش که هستی. شاید هم از آنجایی شروع شد که ما گفتیم فرزندمان مایملک ماست پس همانطور که تامین کردن مایحتاج زندگی اش وظیفه ماست ،انتخاب رشته تحصیلی اش، راه زندگی اش ، همسر آینده اش ، محل زندگی اش همه و همه حق ماست و این ها گفتند درسته که وظیفه تامین مایحتاج زندگی اش وظیفه ماست اما دخالت در همه امور زندگش اش حق ما نیست. شاید از آنجایی شروع شد که ما شدیم توده ای از عقده های خورده شده تحقق نیافه و انگیزه های مرده و خواسته های کوچک و اینها شدند آرزوهای بزرگ و دغدغه های کوچک .. شاید از آنجایی شروع شد که اینها در امروز زندگی کردند با نگاهی به فردا و ما در حسرت دیروز زندگی کردیم و در فرار از فردا ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر