مهر ۱۱، ۱۳۹۲

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود// زين آمدن و بودن و رفتن مقصود *

یادمان دادند که چیزی زیادی از زندگی نخواهیم. یادمان دادند که مگه آدم از زندگی اش چه میخواهد جز سقفی بالای سرش و لقمه نانی، جز زنی/شوهری/همدمی که کنارش باشد و بچه هایی که بشوند عصای دست پیریش و پدر مادری که بشوند سایه سرش.. به ما یاد دادند جز اینها چیز زیادی نخواهیم همین چرک کف دستی که میاد و میرود بس باشد خنده لبهامان، بابت همین که سلامتیم شکر کنیم خدایی که دیگری را ناسالم آفریده، بابت همین که شکم سیر سر به بالش میگذاریم شکر کنیم خدایی که بچه های دیگر را با شکم گرسنه روانه کوچه و بازار کرده.. یادمان دادند چیز زیادی نخواهیم و قانع باشیم شکر کنیم خدایی که به گمانم خودش هم هنوز نمیداند کجای دنیاست .. یادمان دادند حریص نباشیم زیاده خواه نباشیم و قانع باشیم به هر چیزی که داریم که حتما بیشترش سهم ما نیست .. یادمان دادند که یادمان نرود که همیشه کسایی هستند که از ما تنها تر فقیر تر بی خانمان ترند .. یادمان دادند که آدم ها به دنیا میآیند که بابت این به دنیا آمدن اجباری خدایی را ستایش کنند که خودش هم نمیداند کی و کجا و چطور آمد ..

یادمان ندادند اما که چطور بخندیم چطور ببینیم گوش کنیم چطور  سیته هانان را پرکنیم از عطر اقاقیا. یادمان ندادند که چطور عاشق شویم و عاشقی کنیم چطور دوست بداریم و دوست داشتنی باشیم، چطور دل ببندیم دلتنگی کنیم... یادمان ندادند چطور زندگی کنیم .

حق هم دارند کسی یادشان نداده بود که بخواهند یاد بگیرند و بعد هم یاد بدهند .. کسی جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی نه یادشان نداده بود و نه ازشان خواسته بود .. کار این دنیا از روز ازل میلنگید از همون روزی که آدم و حوایش یاد نگرفتند چطور عاشقی کنند بی آنکه سقوط کنند ..

*خيام

هیچ نظری موجود نیست: