آدم گاهی دلش یک جای دنج میخواهد مثل یک کافه خلوت ته یک کوچه بن بست در غروب یک بعدازظهر پاییزی. جایی که نه کسی بیاید نه کسی برود نه کسی نگاه کند نه کسی صدا کند. که بتوانی فنجان قهوه تلخت را ساعت ها روی میز بگذاری خیره نگاه کنی به هیچ جا به چشم هایت که ته اش هیچ چیزی نیست و هیچ حرفی ازش خوانده نمیشود. با انگشتت دور لبه لیوانت هی حرکت کنی. زیر لب با خودت حرف بزنی حرفدهای نامفهوم زمزمه کنی آواز های ناموزون. هی دایره وار بفنجانت را چرخانی و تق و توق صدای برخورد فنجان و نعلبکی تنها صدایی باشد که بشنوی و خیالت راحت باشد که هیچ کسی نیست که صدایت کند و طعنه وار بگوید عاشقی مگر قهوه ات یخ کرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر