مهر ۱۵، ۱۳۹۲

نماز شام غریبان چو گریه آغازم // به مویه های غریبانه قصه پردازم *

خنده دار است که من مسلمون زاده بی دین بی اعتقاد در هیاهوی سکوت این کلیسای کاتولیک دنبال آرامشی میگردم که ندارم .. آرامشی که سالهاست ندارم و این روزها بیشتر جای خالی اش را حس میکنم .. جای خالی ای که با هیچ آغوشی پر نمیشود مثل گمشده ای که با هیچ نشانی پیدا نمیشود مثل دردی که با هیچ دارویی تسکین نمی یابد مثل مرده ای که با معجزه هیچ مسیحی جان دوباره نمیگیرد ..
در میان این سکوت پر طنش این کلیسای خالی دنبال خدایی ام که نیست آرامشی که نیست امیدی که نیست و اشکی که هست و هست و هست ..
چقدر خسته ام این روزها چقدر خستگی ام تمام نمیشود چقدر جنگ دارم این روزها چقدر صلح نمیشود چقدر فکر دارم این روزها چقدر حواسم پرت نمیشود .. چقدر حرف دارم این روزها چقدر سکوتم صدا نمیشود ..
آدم ها چطور حرف میزنند؟ من از حرف زدن میترسم از گفتن و شنیده نشدن از گفتن و فهمیده نشدن از گفتن و درک نشدن از گفتن و دل شکوندن از گفتن و قضاوت شدن .. شاید از همین بیشتر از هر چیزی بترسم از قضاوت شدن .. شاید هم از همان گفتن ترس دارم ..
اینجا وسط این کلیسای خالی که هیچ کس نه میشناسدم نه زبانم را میداند نه حتی نگاهم میکند میان این شمع هایی که میرقصند و به خیالشان میتابند میان دیوارهایی که به خیالشان بلندند و استوار میان این لبخند های سرد و بی معنی نشسته ام و حرفم نمی آید دردم اما بغضم اما اشکم اما بند نمی آید ..
*حافظ

هیچ نظری موجود نیست: