در تنها ميدان اصلى شهر نشسته ام پشت سرم فواره ايست كه صداى خوبى دارد وقتى آب به سنگهاى مجسمه هاى كنارش ميخورد و حس خوبى دارد وقتى گاهى قطره هاى آب به پشت گردنم ميپاشد و از يقه ام پايين ميرود. صداى آب گم ميشود لابلاى صداى مردها و زنهايى كه چهره هاى آشنا و نا آشنايى دارند. انگار همه شان را ميشناسم. شك ندارم كه حتما همه شان را در اين مدت دست ِ كم يك بار ديده ام.
سمت راستم كليساى اصلى شهر است. كليساى اصلى شهر در ميان اصلى شهر … كليساى زيبايى نيست، سنگ هاى ساده اى دارد حتى داخلش هم آش دهنسوزى نيست. يادشان رفته طلا و مس خرجش كنند يا شايد هم وقتى به اينجا رسيده اند كفگيرشان به ته ِ ديگ خورده و منتظر كمك هاى مالى خوش باوران عزيزى است كه به زيارت ني آيند و طلب بخشش و آرامش و زندگى بهتر دارند … يا لااقل اميدش را دارند
دور تا دور ميدان بار و رستوران است، بى اغراق ميتوان گفت كه در همه شان نوشيدنى ها و پيش غذاها و غذاها و دسرهاى مشابهى سرو ميشود . نو آورى ندارند كسى هم انتظار نو آورى ازِشان ندارند. راضى اند به همين كافى هايى كه صد سال است مينوشند و همين پاستايى كه هر روز ميخورند و همين حرف هايى كه هر روز ميزنند و رفقايى كه هر روز ميبينند و كوچه هايى كه هر روز ميپيمايند، راضى اند به همين تكرارى هاى زندگيشان …
همه شهر همين است همين بار ها و رستوران ها، همين خوردنى ها و نوشيدنى ها، همين مردمان و حرف ها و رفاقت ها ، همين ميدان و مجسمه و كليسا … شهر كوچكيست كوچك اما زيبا احاطه شده در بين كوه ها كه نتيجه اش آن است كه من نه طلوع خورشيد را ميبينم نه طلوع خورشيد را ، پشت كوهى شده ام …
اين شهر كوچك اما انگار مرا هم كوچك كرده، خواسته هايم را آرزوهايم را حتى ديدم را كوچك و محدود كرده. ديگر بزرگ نميخواهم، زياد نميخواهم، ديگر بلند پروازى ندارم. به كم قانع شده ام، بهوهمين دلخوشى هاى دم دستى به همين بودن هاى الكى به همين حرف هاى تكرارى كوچه هاى باريك آدم هاى كوكى … اين شهر كوچك، كوچكم كرده …
از تمام زواياى اين ميدان لعنتى عكس دارم در تمام گوشه هاى اين ميدان نشسته ام، تمام سنگ فرش هايش را بارها و بارها شمرده ام راه رفته ام ساعت ها به مردمانش خيره شده ام ، روزها زندگى كردمشان، در تمام اين بارها غذا خورده ام و نوشيده ام، در تمام اين محله ها راه رفته ام خنديده ام گريه كرده ام غصه خورده ام حرف شنيده ام گذشت كرده ام دل داده ام دل شكسته شده ام ديگر اما خسته شده ام، خسته از تكرار خسته از ركود، خسته از كوچك شدن هاى پى در پى … حتى اگر صداى آب هنوز زيبا باشد و قطره هايش خنكاى زندگى داشته باشند بر پوسته ام، حتی اگر آسمانش هنوز آبی باشد و هوایش هنوز دل نواز باشد .. حتی اگر .. با همه اینها سنگفرشهاى پاخورده دلم رنگ تازه بوى تازه هواى تازه عشق تازه اميد تازه ميخواهند …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر