خیلی خیلی خیلی قدیم تر ها دوست داشتم یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم خیلی بزرگ از اونا که بری توش و گم شی لابلای کتاب ها از اونا که مشتری بیاد باهاش رفیق شی بشناسیش کتاب هایی که دوست داره بدونی از اونا که فقط واسه پول نیست واسه لذت خود کتاب باشه اما نشد یعنی همه انقدر تو گوشت میخونند از مهندس شدن و از تواناییت تو درک ریاضی و از استعدادت تو فیزیک که باورت میشه همیشه میشه کتاب فروش شد چه بهتر که یه مهندس کتاب فروش باشی ! عین اون دزدی که با چراغ اگه بیاد گزیده تر کالا میبره .. اما ...
حالا بعد از این همه سال مهندس بودن دلم نمیخاد دیگه با چراغ باشم دلم میخاد با دل باشم دلم میخاد کتاب فروشیم رو داشته باشم دلم میخاد عکاسی کنم دلم میخواد دورم پر باشه از کسایی که دغدغه هاشون یه چیزای دیگه است ... اما ...
بهمن ۲۳، ۱۳۹۲
اما دلم یاد گرفته دنبال چراغ بگرده !
بهمن ۲۱، ۱۳۹۲
و این خیال که بیخیال نمیشود ...
از آینه فاصله گرفته ام برق چشم هایم رفته و خط های زیرشان عمیق تر شده میدانم از فکر و خیال است اما مگذذارم پای سن و سال .. تو که سن و سالی نداری .. بگذار بگذارم پای سن و سال لااقل فکر و خیالش اضافه نشود بر دوش قبلی ها .. لااقل اینطوری میتوانم بیخیالش شوم ...
بهمن ۱۳، ۱۳۹۲
هرچند كوتاه هرچند گذرا
پيچيدنم داخل کوچه همزمان شد با وزش باد، بادی که تمام برگای جامونده از پاييز ُبا پیچ و تاب عجیبی روانه صورت من کرد انقدر شديد و انقدر زیاد که مجبور شدم چشمام رو ببندم و راه برم و اجازه بدم که باد سرد و سوزدار زمستونى محکم روی صورتم بكوب و برگا دور سر و تنم بپيچند … این لحظه خیلی طول نکشید اما حسش انقدر خوب بود که دلم خواست دیگه چشمامُ باز نکنم و بزارم باد موهامُ آشفته تر کنه و برگها لابلای موهام گیر کنند و من کورمال کورمال قدم بردارم و با این همين حس و حال دل خوش كنم هرچند كوتاه هر چند گذرا
اشتراک در:
پستها (Atom)