خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

گس و ترش مثل انار ..

بعضی وقتها باید به پهلوی مخالفت بخوابی
باید خیالت را بهم بریزی
بعد همانجا لابلای خاطراتت پنهان شوی
آنوقت شاید دهانت کمی طعم انار بگیرد ..

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

آدم گاهی گه گیجه میگیره

۱. آدم گاهی دلش میخواد همه عکسای قدیمی توی آلبوم های خونه رو اسکن کنه دسته بندی و مرتب کنه، دفترچه خاطرات قدیمی رو دوباره دربیاره خاک رو از روشون پاک کنه بذار کنار عینکی که از جدش مونده یا از عصایی که از مادربزرگش مونده. بعد میگه خوب ک چی؟ واسه کی؟
۲. آدم گاهی دلش میخواد درس بخونه پیشرفت کنه موفق باشه بهترین باشه بالاترین باشه تمام و کمال باشه به هون جاهایی برسه که تو خواب و خیال هم بهش نمیرسید چیزهایی رو تجربه که هر کسی نمیتونه تجریه کنه بعد با خودش میگه خب که چی؟  که بمیرم و تموم شه و هیچ ازش نمونه؟
۳. آدم گاهی دلش میخواد عاشق بشه ازدواج کنه خانواده داشته باشه بچه، خونه و زندگی، دلخوشی، سرگرمی، دغدغه حتی .. صدای جیغ و داد و خنده و گریه بچه دورش باشه نگاه مهربون بهش باشه دلخوشی های کوچیک داشته باشه آرزوهای بزرگ داشته باشه نگرانی های عجیب داشته باشه ... اما تهش فکر میکنه که با درد از دست دادنشون چطوری کنار بیاد؟ خانواده ای که داره رو چقدر مگه نگه داشته که خانواده جدید بخواد؟

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

پدر

یک نفر تو زندگی همه هست که دوست داشتنش محبتش غرغرش توجهش و حتی بودنش با بقیه فرق داره. یکی که پشتت بهش گرمه، به حضورش حتی اگه پیشت نباشه حتی اگه پیشش نباشی.. یکی که میدونی لنگ نمیذاردت میدونی کم نمیذاره برات .. یکی که از تو بیشتر غمتو میخوره از تو بیشتر نگران توعه از تو بیشتر حواسش به توعه . یک نفر که گاهی زیادی نصیحت میکنه زیادی مواظبت میکنه زیادی دلواپسه یک نفر که نمیدونه کلمه ها رو چجوری کنار هم بچینه که تو خوشت بیاد که نمیدونه چجوری بهت بگه همه این سخت گیری ها از دوست داشتنه که نمیدونه حتی اگه هیچی هم نگه بازم تو میدونی چقدر براش عزیزی.. یک نفر که گاهی یادت میره بهش بگی چقدر عزیزه برات چقدر بهش احتیاج داری چقدر وجودش امید بخشه تو زندگیت .. همون یک نفری که گاهی یادت میره که بودنش همیشگی نیست ..

اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

دور باطل

هفته پیش توی هواپیما به کلمه های ایتالیایی فکر میکردم که بدو ورود باید به کار ببرمشون . انگار همه چیز یادم رفته بود . ظرف دو ماه مگه میشه آدم یادش بره همه چیز . بعد کم کم یادم اومد .. دو سه روز گذشت و یادم اومد خیلی چیزایی که یادم رفته بود .. داشتم فکر میکردم مثل روزای اولی که هر دفعه میام ایران و خیلی چیزا یادم رفته . خیابونا آدما توقع ها برخوردها .. بعد یادم افتاد که چقدر روزهای اولی که ایران بودم آرام برخورد میکردم با مردم تو کوچه و خیابون چقدر لبخند میزدم چقدر مدارا میکردم و روزهای آخر چقدر بدخلق شده بودم چقدر با همه کلنجار میرفتم چقدر تلافی میکردم چقدر سعی میکردم همه رو ادب کنم چقدر عصبی شده بودم ... چقدر دوباره برگشتم اینجا به آرامش و سکوت چقدر حسش خوبه الآن میدونم دوباره چند وقت بگذره کلافه میشم از این همه آرامش و سکوت .. کلا عین دور باطل شده زندگی .. از خوب به بد فرار میکنم از بد به خوب .. از این خسته از اون رونده .. از این مونده از اون کنده .. نه اونجا قرار دارم نه اینجا ..
کی کار پیدا میکنم من؟ ..
احساس میکنم این روزها تنها چیزی که بهش احتیاج دارم همینه .. دور باطل جدیدی میخام انگار .. سر کار خستگی خونه خواب .. دقت کنیم همه زندگی همین دور های باطله .. تولد زندگی تولد مرگ ... نگاه عشق رابطه نگاه عشق نفرت .. عشق ازدواج عشق طلاق .. یکی بیاد که یه چیز جدید داشته باشه یه چیز که دور باطل رو خدشه دار کنه .. یا حداقل یه دور باطل جدید بیاره تو دوایر باطله زندگی ..