مادربزرگ من زن دوم بود. زن اول پشت سر هم سه دختر زاییده بود؛ پس به باور آنزمان زن اول دخترزا بود. پدربزرگ من از آن دست مردهایی بود که باور داشتند حتما پسری باید باشد برای بقای نسل.
حالا که زن اول دختر زاست، برویم سراغ دومی.
زن دوم مادربزرگ من بود.
میگویند وقتی پدربزرگ و مادربزرگ من ازدواج میکردند زن اول، پسری را در شکم داشته، بیآنکه بداند ...
مادربزرگ در ۱۸سالگی پا به خانه پدربزرگ گذاشت و با زن اول همخانه شدند. یک مرد و دو زن و سه دختر و فرزند چهارمی که در راه بود و البته پدر و مادر پدربزرگ هم بودند.
کمی بعدتر مادرزنها نیز با آنها همخانه شدند. ۴دختر و ۴ پسر دیگر بعد از آن سه دختر دنیا آمدند که یکیشان مادر دردانه من است.
گفتم که مادربزرگم در ۱۸سالگی به عقد پدربزرگ درآمد. برای آن زمان که دخترها ۱۰-۱۲ سالگی شوهر میکردند، مادربزرگ من خیلی دیر به خانه بخت رفته بود. مادرم میگفت دلیلش این بوده که خاطرخواه کسی بوده که هرگز نتوانستند به هم برسند؛ شاگرد کفاشی که وسعش به زن گرفتن نمیرسیده اما بیپولی مانع از تا فلک زبانه کشیدن شعلههای عشقش نشده بوده ... اما طفلک... کسی چه میداند، شاید بعد از شوهر کردن مادر بزرگ من نالههایش تا فلک سر کشیده باشد.
گاهی فکر میکنم اگر زن اول به باورشان «دخترزا» نبود، اگر پدربزرگ باوری به بقای نسل نداشت، اگر سر راه مادربزرگ من قرار نمیگرفت، او مادربزرگ هرگز زن دوم نمیشد، شاید هرگز دل زن اولی از دخترزا بودن و بیوفایی شوهرش، نمیگرفت. شاید هرگز خواهر و برادرهای ناتنی برای آن سه دختر به دنیا نمیآمد. شاید هرگز مادر من به دنیا نمیآمد، و من شاید هرگز این چنین آواره و سرگردان و دلتنگ نبودم.
تیر ۱۶، ۱۳۹۵
مادربزرگ -قسمت ۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر