تیر ۱۸، ۱۳۹۵

مادربزرگ - قسمت ۴

وقت‌هایی که بچه‌تر بودم باورم نمیشد که مادربزرگ هرگز ۱۸ ساله بوده باشد. انگار همیشه همینطور پیر بوده. در عالم بچگی برایم تصور اینکه روزگاری برای خودش جوانی بوده که یواشکی با پسر شاگرد کفاش محل نگاه‌های عاشقانه و شاید نامه‌های پر سوز و گداز رد می‌کرده، سخت بود. البته قسمت نامه رو مطمئنم که وجود نداشته آخر مادربزرگ هرگز مدرسه نرفته بود. بعدترها وقتی همه بچه‌ها یا ازدواج کرده بودند یا از کشور رفته بودند و خلاصه به نوعی به سر و سامان رسیده بودند، مادربزرگ‌ها به کلاس نهضت سوادآموزی رفتند. راستی گفتم که ما به دوی آنها مادربزرگ می‌گفتیم؟ ما یعنی همه نوه‌ها. من تا خیلی سال حتی نمی دانستم چرا برخلاف همه بچه‌ها دو تا مادربزرگ و دو‌تا پدربزرگ ندارم. وقتی ازم می‌پرسیدند چند تا مادربزرگ داری و من می‌گفتم سه تا مسخره‌ام می‌کردند. بعد توضیح که می‌دادم باز هم مسخره‌ام می‌کردند اما من واقعا نمی‌فهمیدم چرا. خب دو تا مادربزرگ مادری داشتم دیگر! کجایش عجیب بود. خیلی هم لذت داشت. بعد برایم توضیح می‌دادند که فقط یکی‌شان می‌تواند مادربزرگ واقعی‌ام باشد، همانی که مامانم را به دنیا آورده و من نمی‌دانستم کدامیکی واقعی است. راستش یادم نیست کی فهمیدم کدامیکی واقعی است احتمالا از همان وقت‌هایی که عیدی من از بقیه نوه‌ها بیشتر می‌شد یا از همان وقت‌هایی که موهای سر منو بیشتر از بقیه ناز می‌کرد.
مادربزرگ من خیلی باهوش بود. مامان می‌گفت اگر در خانواده ای به دنیا آمده بود که اجازه و‌ امکان درس خواندن برایش فراهم می‌کرد، حتما برای خودش کسی می‌شد. اما من فکر می‌کنم مادربزرگ بدون ‌درس خواندن هم برای خودش کسی شده بود. کسی که امروز نبودنش دل خیلی‌ها را دردمند کرده بخصوص دل منی که هنوز بعد از ۶ سال با نبودنش کنار نیامده‌ام ...

هیچ نظری موجود نیست: