اسفند ۲۹، ۱۳۹۴

آخرین جمعه سال ۱۳۹۴ خورشیدی

امروز از آن روزهای پر تکاپو بود. روز سفر از جنوب به غرب به شرق تهران ...  بازار بزرگ تهران و شلوغی گذرگاه‌هایش و آدم‌های تیره رنگش ... پاساژ‌ رنگارنگ غرب تهران و رفت و آمد آدم‌های رنگ به رنگش ...
این جمعه هم با همه خستگی‌های لذت‌بخشش تمام شد ...

آخرین پنجشنبه سال ۹۴ خورشیدی

پنجشنبه به خانه به دوشی گذشت. ازین خانه به آن خانه از این محل کار به آن محل کار ...
و زمان چنان تند می‌گذرد که‌نمی‌توانی پا به پایش بروی .. او می‌رود و تو سردرگم پی‌اش می‌دوی ...

اسفند ۲۶، ۱۳۹۴

آخرین چهارشنبه سال ۹۴ خورشیدی

امروز همه اش به راه گذشت به رانندگی به هواپیما به سواری ... چهار ساعت و‌نیم توی هواپیما آدم رو به فکرهای مختلف وادار می‌کنه. شایدم‌ وادار نکنه اما آدم همه چیز از سرش میگذره.. جای من وسط هواپیما بود. کنار راهرو. هر چهار طرفم‌خالی بود. دو تا صندلی اونطرف‌تر توی ردیف وسط یه آقایی نشسته بود که اسمش مهران؟ بهنام؟ مهراد؟ پرهام؟ آره آره پرهام بود. خودش نگفت بقیه صداش کردن من شنیدم. انگار همه هواپیما با هم دوست بودند. همه بین صندلی‌ها می‌چرخیدند با هم حرف می‌زدند و دائم ازمن عذرخواهی می‌کردن. قیافه‌ام طوری بود یا اینا همگی خیلی مودب بودند نمسدونم. اما هی عذرخواهی کردن؛ حتی مهماندار بهم گفت ببخشید تنوع غذایی نداریم. اما از پرهام‌ کسی عذرخواهی نکرد!
غذا که آوردن فکر کنم اخلاقم خوب شد یا بقیه سرشون گرم شد واز من غافل شدن چون دیگه کسی عذرخواهی نکرد. بعد از غذا اما باز عذرخواهی کردن. ببخشید چراغ روشنه نمی‌تونی بخوابی! ببخشید لیوانم رو گذاشتم رو صندلی بغلی! احساس می‌کردم محتضرم و همه دارن حلالیت می‌طلبند! ببخشید پنجره رو باز می‌کنم نور میزنه تو چشمت! همه چیز مشکوکه!
از پنجره بیرون رو ‌نگاه کردم بالای ابراییم البته اگه بال هواپیما بذاره درست ببینم. دلم خواست برم رو بال هواپیما واستم. بالای ابرها... باد بزنه .. شاید خلبان بیاد بابت این که باد میزنه موهام گره می‌خوره عذرخواهی کنه..

ها حتی صبح در لحظه پرواز وقتی از بانک زدن بابت توضیحات برای جا به جا کردن پول ازم عذرخواهی کرد که معذوریات بانکی داره. هنوز تحریم‌ها دست از سر ما برنداشتند ...

داشتم می‌گفتم آدم توی هواپیما همه جور فکری به سرش میزنه. داشتم کتاب خشم و هیاهو‌ می‌خوندم. اول داستان از بان یک‌مرد ۳۳ساله است که عقب مونده ذهنیه. البته ظاهرا فقط اون آدم توی دنیایی که‌توش زندگی می‌کرده عقب افتاده بوده و موقع روایت کتاب کودن نبوده! به هر حال داشتم فکر می‌کردم این آدم‌های توی کتاب‌ها وقتی از بچگی‌هاشون روایت می‌کنند چطور اون همه خاطره دارند؟ چطور زندگی‌هاشون اون همه متفاوت بوده؟ مثلا همین کتاب سال‌های ابری مال علی اشرف درویشیان. حکایت زندگی خودشه. خودش گفته که داستان خودشه.چطوری اون همه جزییات از کودکیش یادشه؟ چطور اون همه روزهای مهم تو زندگیشه؟ چطور همه ‌چیز زندگیشون بنظر هی متفاوت میاد...
شاید اگه منم برگردم بخوام از دوران بچگی‌م بنویسم متفاوت باشه برای خیلیا اما خاطره‌هایی که من یادم میاد خیلی پراکنده است. نمیدونم یه بازه زمانی خاص رو پوشش بدم. نمیتونم از یه اتفاق خاص زندگیم بنویسم. انگار نقطه عطف نداشتم. من حتی دوران دبیرستان و دانشگاهم رو‌ هم خوب یادم نمیاد ...

اسفند ۲۵، ۱۳۹۴

آخرین سه شنبه سال ۹۴ خورشیدی

یه زمانی که بازار نوشتن‌های وبلاگی گرم بود برای مناسبت‌های مختلف می‌نوشتیم. یکی از اون ‌مناسبت‌ها سالی که گذشت بود. خواستم از سال ۹۴ بنویسم اما گفتم ‌دو‌ روز دیگه هم صبر کنم بعد بنویسم. دست‌کم یک اتفاق تازه‌تر هم افتاده باشه ...
ساده از کنار روزها می‌گذریم در حالیکه هر روز اتفاق ساده‌ای رو رقم‌ میزنه که بهش بی‌توجهیم اما وقتی برگردیم و به عقب نگاه کنیم می‌ببینیم اون اتفاق‌های ساده چندان هم ساده نبودند. پر از تازگی پر از رشد پر از زندگی بودند ...
الان که دارم می‌نویسم‌ حس می‌کنم این حرف‌ها رو به تازگی جایی نوشتم شاید هم ننوشتم یادم نیست ... زندگی‌ام این روزها پر از چیزهایی‌ست که یادم نمی‌مانند ...

اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

چقدر...

حالا دارم فکر می‌کنم چی کار کنم؟ چی بگم؟ چی نگم؟ کیو ببینم؟ کیو نبینم؟ به کی سر بزنم؟ به کی سر نزنم؟ کجا برم؟
چقدر کار دارم. چقدر دلم نمیخواد کاری انجام بدم. چقدر از اتفاق‌های یهویی اینطوری بدم میاد. نشستم ‌خونه و دارم فکر می‌کنم که چقدر دلم نمی‌خواد جایی برم.
چقدر سوال دارم که بی‌جوابه و چقدر حرف دارم که توی نطفه خفه شدند. چقدر دغدغه دارم که برای همه بی‌اهمیته و باز توی نطفه خفه میشن ...

تا ته راه ...

توی تلگرام که پیام داد «سلام خوبی؟» در کسری از ثانیه هزار تا فکر توی سرم پیچید. دخترخالهام رو میگم. آخرین باری که باهاش حرف زده بودم یادم نیست. 
وقتی با کسی کاری نداری و یخو جویای حالت میشن، وقتی صبح زود تلفنت زنگ میخوره و تو غربت نشینی، وقتی یک بار یک اتفاقی افتاده و به تو خبر ندادن که نگران نشی؛ دیگه نگرانی جزوی از زندگیت میشه. دیگه هرشب. که میخوابی حواست هست که موبایل بالا سرت باشه مبادا کسی زنگ بزنه، حواست هست که هر روز حال و احوال کنی یا مستقیم و غیرمستقیم خبر بگی که خیالت راحت باشه، حواست هست که حواست باشه.. اما بازم تهش همش نگرانی؛ همش میدونی یه چیزی هست که نمیدونی بعد با اولین سلام و احوالپرسی ناگهانی، با اولین تلفن غیرمنتظره در کسری از ثانیه دلت هزار راه میره تا ته ته ته راه میری و برمیگردی تا ته راه ...