چند سال قبل وقتی از مهمونی پاتختی دخترخاله ام برمیگشتیم٬ توی راه پله در حالیکه سرخوشانه با کفش پاشنه بلند تند و تند پله ها رو پایین میومدم پام پیچید و خوردم زمین. از اونجایی که زمین خوردن و از پله افتادن اتفاق جدیدی نبود. مامان پرسید خوبی؟ گفتم آره. پام درد میکرد بیشتر از همه دفعه های قبل اما توجهی نکردم بهش و راه افتادم. چند ساعت بعد وقتی از درد می پیچیدم به خودم بابا با موتور منو رسوند بیمارستان. تشخیص دکتر موبرداشتگی استخوان بود و گچ گرفتن تنها راه چاره ...
توی یه دوره های سنی یک سری کارا خیلی با خوبه. یک سری تجربه ها که همه دوست داریم داشته باشیم بدون این که بدونیم آیا به درد سرش می ارزه ؟ کارایی که شاید حتی بابت نداشتنش به بقیه حسودی کنیم یا بابت داشتنش فخر بفروشیم! مثل همین گچ گرفتن دست و پا! همیشه دوست داشتم دستم رو یا پام رو گچ بگیرم و بقیه برام روش یادگاری بنویسند...
خوب یادمه وقتی دکتر درمانگاه گفت باید گچ بگیریم یه گرمای مطبوعی رو توی تنم حس کردم شک نداشتم که لپ هام هم گل انداخته بود از سرخوشی. هوورا بالاخره برای منم اتفاق افتاد ..
چند روز پیش باز خوردم زمین. پام پیچید و وسط خیابون فرود اومدم. درد بدی داشت. شبیه همون درد. اما نه درد پا. درد روزایی که نمیشد از خونه برم بیرون چون از پله بالا پایین رفتن سخت بود. درد موقع هایی که به خاطر زیاد توی گچ بودن به خارش افتاده بود و چاره ای براش نبود. درد همه زمستون هایی که سرما بهش میزد و استخوان درد میگیرفتم چون طاقت نیاورده بودم گچ رو یک هفته بیشتر نگه دارم... همه این درد ها در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت...
تجربه ای بود که بهم یاد داد خیلی از دلخوشی ها به دردشون نمی ارزند