شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

این ترس‌های لعنتی

صد بار هم که به ایران آمده باشی باز بلافاصله بعد از رد شدن از پاسپورت کنترل، دقیقا همون اولین قدمی که روی پله‌های برقی فرودگاه به سمت قسمت تحویل بار می‌گذاری، همان‌جایی که پنجره‌های شیشه‌ای تو رو از هزاران جفت چشم ِ چشم‌به‌راه جدا می‌کند، دنبال نگاه‌های آشنا می‌گردی و انگار تا چیزی که انتظارش را می‌کشی نبینی، دلت قرار نمی‌گیرد.

هزار بار هم که خداحافظی کرده باشی، بغل کرده باشی، فشار داده باشی، هزار بار هم گفته باشی «غصه نخوری‌ها»، «گریه نکنی‌ها»، «زود برمی‌گردم بابا»... باز هم بعد از رد شدن از اون در لعنتی آخر، همان‌جایی که دیگر خودت می‌مانی و خودت، برمی‌گردی و آخرین نگاه رو می‌کنی و اون گلوله سفت و سربی لعنتی را در گلویت بالا و پایین می‌کنی و می‌ترسی نکنه تا دفعه بعد یک نفر از آدم‌هایی که می‌شناسم کم شده باشد؟ نکند «غصه برای آخرین بار ندیدن‌ها» به دلم بماند؟ مثل مادربزرگ که رفت و من برای آخرین بار سفت فشارش ندادم، خوب بویش نکردم، محکم ماچش نکردم و نگفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر برایم عزیز و مهم است، نگفتم که حضورش آرامش دارد و چقدر وقتی دست‌هایش لای موهایم می‌چرخد لذت می‌برم.
می‌ترسی اما می‌روی و به خودت می‌گویی هیچ کسی تا حالا از ترسیدن به جایی نرسیده. ترس‌های تو در برابر اتفاق‌های تلخ و عجیب دنیا، در برابر عظمت کهکشان‌ها هیچند. کافی‌ست پایت بلرزد و بیافتی و غرق شوی ته مرداب ترس‌هایت... و باز می‌روم. بدون ترس، با همان گلوله سفت و سربی ته گلویم ...

تیر ۳۱، ۱۳۹۵

مادربزرگ - قسمت ۵

به اونی‌که بزرگ‌تر، قدیمی‌تر، اول‌تر بود می‌گفتیم «ژی‌ژی». می‌خواستیم وقتی صحبت از مادربزرگ ‌می‌شود، کسی نپرسد کدام؟ و کسی نگوید مادربزرگ من یا مادربزرگ تو!
ژی‌ژی وقتی ۱۲-۱۳ ساله بوده زن پدربزرگ شده، از آن دست زن‌های مظلوم و تپلی بود که نمی‌توانستی عاشق خودش و سادگی‌اش نشوی. نمی‌توانستی جذب نگاه مهربانش نشوی.
ژی‌ژی چهار پسر دارد و چهار دختر. اما همه می‌دانند که پسرهایش را بیشتر دوست دارد، مخصوضا پسر اول و آخرش را از همه متفاوت‌تر.
پسر اول همان است که اگر کمی زودتر دنیا آمده بود، شاید من امروز اینجا نبودم.
سوای از این که قدیمی‌ها و مخصوصا ترک‌ها پسر دوست هستند، باورم این است که ژی‌ژی به واسطه اتفاقی که در زندگی اش افتاد، پسرها را بیشتر دوست داشت. به گمانم پسر داشتن خوشبختی زندگی‌ها را تضمین می‌کند.
هرچند که مادربزرگ‌ها همیشه رابطه خوبی با هم داشتند و حتی به غریبه‌ها خود را خواهر معرفی می‌کردند، اما خب حقیقی در دل هر دوی آنها وجود داشت که قابل انکار نبود و هرچند کتمان میشد اما گاهی مثل دمل سر باز می‌کرد. مانند وقتی که ژی‌ژی را برای دیدن فیلم «لیلا»ی مهرجویی به سینما بردند و او برای دل شکسته لیلا اشک‌ها ریخته بود...
حالا ژی‌ژی مهربان، ژی‌ژیِ تپلِ دوست‌داشتنی، ژی‌ژی دل‌شکسته، یک سال است که در خانه سالمندان و بیشتر از ۵ سال است که آلزایمر دارد. تقریبا از چند ماه بعد از رفتن مادربزرگ، یعنی هوویش...

تیر ۱۸، ۱۳۹۵

مادربزرگ - قسمت ۴

وقت‌هایی که بچه‌تر بودم باورم نمیشد که مادربزرگ هرگز ۱۸ ساله بوده باشد. انگار همیشه همینطور پیر بوده. در عالم بچگی برایم تصور اینکه روزگاری برای خودش جوانی بوده که یواشکی با پسر شاگرد کفاش محل نگاه‌های عاشقانه و شاید نامه‌های پر سوز و گداز رد می‌کرده، سخت بود. البته قسمت نامه رو مطمئنم که وجود نداشته آخر مادربزرگ هرگز مدرسه نرفته بود. بعدترها وقتی همه بچه‌ها یا ازدواج کرده بودند یا از کشور رفته بودند و خلاصه به نوعی به سر و سامان رسیده بودند، مادربزرگ‌ها به کلاس نهضت سوادآموزی رفتند. راستی گفتم که ما به دوی آنها مادربزرگ می‌گفتیم؟ ما یعنی همه نوه‌ها. من تا خیلی سال حتی نمی دانستم چرا برخلاف همه بچه‌ها دو تا مادربزرگ و دو‌تا پدربزرگ ندارم. وقتی ازم می‌پرسیدند چند تا مادربزرگ داری و من می‌گفتم سه تا مسخره‌ام می‌کردند. بعد توضیح که می‌دادم باز هم مسخره‌ام می‌کردند اما من واقعا نمی‌فهمیدم چرا. خب دو تا مادربزرگ مادری داشتم دیگر! کجایش عجیب بود. خیلی هم لذت داشت. بعد برایم توضیح می‌دادند که فقط یکی‌شان می‌تواند مادربزرگ واقعی‌ام باشد، همانی که مامانم را به دنیا آورده و من نمی‌دانستم کدامیکی واقعی است. راستش یادم نیست کی فهمیدم کدامیکی واقعی است احتمالا از همان وقت‌هایی که عیدی من از بقیه نوه‌ها بیشتر می‌شد یا از همان وقت‌هایی که موهای سر منو بیشتر از بقیه ناز می‌کرد.
مادربزرگ من خیلی باهوش بود. مامان می‌گفت اگر در خانواده ای به دنیا آمده بود که اجازه و‌ امکان درس خواندن برایش فراهم می‌کرد، حتما برای خودش کسی می‌شد. اما من فکر می‌کنم مادربزرگ بدون ‌درس خواندن هم برای خودش کسی شده بود. کسی که امروز نبودنش دل خیلی‌ها را دردمند کرده بخصوص دل منی که هنوز بعد از ۶ سال با نبودنش کنار نیامده‌ام ...

تیر ۱۶، ۱۳۹۵

مادربزرگ -قسمت ۳

مادربزرگ من زن دوم بود. زن اول پشت سر هم سه دختر زاییده بود؛ پس به باور آن‌زمان زن اول دخترزا بود. پدربزرگ من از آن دست مردهایی بود که باور داشتند حتما پسری باید باشد برای بقای نسل.
حالا که زن اول دختر زاست، برویم سراغ دومی.
زن دوم مادربزرگ من بود.
می‌گویند وقتی پدربزرگ و مادربزرگ من ازدواج می‌کردند زن اول، پسری را در شکم داشته، بی‌آنکه بداند ...
مادربزرگ در ۱۸سالگی پا به خانه پدربزرگ گذاشت و با زن اول همخانه شدند. یک مرد و دو زن و سه دختر و فرزند چهارمی که در راه بود و البته پدر و مادر پدربزرگ هم بودند.
کمی بعدتر مادرزن‌ها نیز با آنها همخانه شدند. ۴دختر و ۴ پسر دیگر بعد از آن سه دختر دنیا آمدند که یکی‌شان مادر دردانه من است.
گفتم که مادربزرگم در ۱۸سالگی به عقد پدربزرگ درآمد. برای آن زمان که دخترها ۱۰-۱۲ سالگی شوهر می‌کردند، مادربزرگ من خیلی دیر به خانه بخت رفته بود. مادرم می‌گفت دلیلش این بوده که خاطرخواه کسی بوده که هرگز نتوانستند به هم برسند؛ شاگرد کفاشی که وسعش به زن گرفتن نمی‌رسیده اما بی‌پولی مانع از تا فلک زبانه کشیدن شعله‌های عشقش نشده بوده ... اما طفلک... کسی چه می‌داند،  شاید بعد از شوهر کردن مادر بزرگ من ناله‌هایش تا فلک سر کشیده باشد.
گاهی فکر می‌کنم اگر زن اول به باورشان «دخترزا» نبود، اگر پدربزرگ باوری به بقای نسل نداشت، اگر سر راه مادربزرگ من قرار نمی‌گرفت، او مادربزرگ هرگز زن دوم نمیشد، شاید هرگز دل زن اولی از دخترزا بودن و بی‌وفایی شوهرش، نمی‌گرفت. شاید هرگز خواهر و برادرهای ناتنی برای آن سه دختر به دنیا نمی‌آمد. شاید هرگز مادر من به دنیا نمی‌آمد، و من شاید هرگز این چنین آواره و سرگردان و دلتنگ نبودم.

تیر ۱۲، ۱۳۹۵

مادربزرگ - قسمت ۲

همیشه وقتی قرمه سبزی می‌خورم یاد همان وقتی می‌افتم که معده‌ درد داشتم و دکتر تجویز کرده بود سه ماه حق خوردن خیلی چیزها را ندارم؛ از جمله چیزهای سرخ کردنی! خب قرمه سبزی هم در راسته همان چیزهای سرخ کردنی قرار می‌گرفت دیگر. یکی دیگر از چیزهای ممنوعه برنج بود! من ورم اثنی عشر داشتم و هر چیز که باعث تشدید این ورم می‌شد ممنوع بود. نون، برنج، میوه، سرخ‌کردنی و ...
خب همان بهتر که وقتی نمی‌توانی برنج بخوری خورش هم نخوری. خورش بدون برنج به چه درد می‌خورد تازه آن هم خورش‌های ما ایرانی‌ها که بی برو برگرد یه چیز سرخ کردنی توش هست حتی اگر در حد پیاز داغ باشد. قرمه سبزی که دیگر خودش سر دسته خورش‌های سرخ‌کردنی‌ست. سبزی، پیاز، گوشت.. فکر کنم اگر راه داشت لیمو امانی‌اش را هم سرخ می‌کردند.

آن روزها ما در خانه‌مان بنایی داشتیم، همه وسایل خانه را کپه کپه در گوشه و کنار جمع کرده بودیم. آشپزخانه هم ازین قاعده مستثنی بود و جز چند تا لیوان و قاشق چیز دیگری در دسترس نداشتیم. مثل همه خانواده‌ها در چنین مواقعی مادربزرگ‌ها دست به کار می‌شوند و مسوولیت آشپزی را به عهده می‌گیرند. البته بعد از این که اصرار به کوچ موقت به خانه‌شان بی‌نتیجه می‌ماند.
مادربزرگ یکی از آن‌روزها قرمه‌سبزی درست کرده بود؛ دو مدل! یکی طبق سنت و یکی طبق معده من! قرمه سبزی من هیچ‌چیز سرخ کرده‌ای نداشت. سبزی‌اش را صبح از بازار خریده و خرد کرده بود. بعد هم بدون روغن تفتی داده بود و سایر محتویاتش را اضافه کرده بود و غذایی مناسب معده ورم‌کرده من آماده شده بود.
خیلی خوب یادم است که وقتی گفت برای تو سفارشی پختم، خیلی ذوق داشت. اما من راستش خیلی ضد حال خورده بودم. قرمه‌سبزی آب‌پز دست‌ کمی از فحش نداشت. با غرغر گفتم «مگر قرمه‌سبزی بدون سرخ کردن رو هم می‌شود خورد؟!» گفت «آره خیلی خوب شده بخدا». راستش باورش نکردم. اصلا دلم نمی‌خواست لب به اون غذای بی‌مزه بزنم. مامان چشم غره رفت که یعنی یا همین را میخوری یا چیز دیگری گیرت نمی‌آید. قرمه‌سبزی آب‌پز بدون برنج...
چاره‌ای نبود خوردمش. همه‌اش را‌. تا آخرین قطره ته بشقاب. بعد هم گفتم بد نبود. اما بی‌انصافی کرده بودم. مثلا خواسته بودم در عالم نوجوانی غرورم از گفتن «این که چیزی که مسخره‌اش می‌کردم بیش از حد خوشمزه بود.» خدشه‌دار نشود.

الان که بهش فکر می‌کنم مزه غذا یادم نیست اما مطمئنم که خوشمزه‌ترین قرمه‌سبزی آب‌پز بدون برنج دنیا بود. آخر طعم عشق داشت.

تیر ۱۰، ۱۳۹۵

مادربزرگ - قسمت ۱

همیشه وقتی بقیه از خاطره‌های کودکی‌شان حرف می‌زدند من از خودم می‌پرسیدم مگر می‌شود آدم این همه خاطره از بچگی‌هایش یادش باشد؟ مگه میشه خاطره‌ها این همه پررنگ باشند؟ شاید بشه. شاید اگر کسی را، خاطره‌ای را آنقدر دوست داشته باشی خیلی پررنگ در ذهنت، در قلبت بماند. انگار که حک شده باشد
خاطره‌های پررنگ خاطره‌های آدم‌های دوست داشتنی زندگی‌اند. آدم‌هایی که نگاه‌شان، صدایشان، دست‌هایشان بی‌ریاست. کلک توی کارشان نیست. هیچ رنگ و بویی از بدجنسی در خاطره‌های شان نمی‌بینی. این‌ها می‌مانند. خودشان، یادشان، عطرشان حتی... خاطره‌هایشان که دیگر جای خود دارد...

در کتاب بادبادک‌باز خواندم که آدم هرچقدر هم که سعی کند گذشته‌اش را فراموش کن باز هم جاهایی هست که گذشته مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شود. من زیاد سعی نمی‌کنم گذشته را فراموش کنم اما راستش بیشتر وقت‌ها خودش فراموشم می‌شود بعد جایی از لابلای اتفاق‌ها چیزهایی از گذشته جلوش چشمم زنده می‌شود. راه می‌رود؛ دست مرا می‌گیرد و با خودش راه می‌برد. می‌برد به همان دورها همان روزها و لحظه‌ها. بعد هم معمولا زود برمی‌گردم به همین امروز ...

اسفند ۲۹، ۱۳۹۴

آخرین جمعه سال ۱۳۹۴ خورشیدی

امروز از آن روزهای پر تکاپو بود. روز سفر از جنوب به غرب به شرق تهران ...  بازار بزرگ تهران و شلوغی گذرگاه‌هایش و آدم‌های تیره رنگش ... پاساژ‌ رنگارنگ غرب تهران و رفت و آمد آدم‌های رنگ به رنگش ...
این جمعه هم با همه خستگی‌های لذت‌بخشش تمام شد ...

آخرین پنجشنبه سال ۹۴ خورشیدی

پنجشنبه به خانه به دوشی گذشت. ازین خانه به آن خانه از این محل کار به آن محل کار ...
و زمان چنان تند می‌گذرد که‌نمی‌توانی پا به پایش بروی .. او می‌رود و تو سردرگم پی‌اش می‌دوی ...

اسفند ۲۶، ۱۳۹۴

آخرین چهارشنبه سال ۹۴ خورشیدی

امروز همه اش به راه گذشت به رانندگی به هواپیما به سواری ... چهار ساعت و‌نیم توی هواپیما آدم رو به فکرهای مختلف وادار می‌کنه. شایدم‌ وادار نکنه اما آدم همه چیز از سرش میگذره.. جای من وسط هواپیما بود. کنار راهرو. هر چهار طرفم‌خالی بود. دو تا صندلی اونطرف‌تر توی ردیف وسط یه آقایی نشسته بود که اسمش مهران؟ بهنام؟ مهراد؟ پرهام؟ آره آره پرهام بود. خودش نگفت بقیه صداش کردن من شنیدم. انگار همه هواپیما با هم دوست بودند. همه بین صندلی‌ها می‌چرخیدند با هم حرف می‌زدند و دائم ازمن عذرخواهی می‌کردن. قیافه‌ام طوری بود یا اینا همگی خیلی مودب بودند نمسدونم. اما هی عذرخواهی کردن؛ حتی مهماندار بهم گفت ببخشید تنوع غذایی نداریم. اما از پرهام‌ کسی عذرخواهی نکرد!
غذا که آوردن فکر کنم اخلاقم خوب شد یا بقیه سرشون گرم شد واز من غافل شدن چون دیگه کسی عذرخواهی نکرد. بعد از غذا اما باز عذرخواهی کردن. ببخشید چراغ روشنه نمی‌تونی بخوابی! ببخشید لیوانم رو گذاشتم رو صندلی بغلی! احساس می‌کردم محتضرم و همه دارن حلالیت می‌طلبند! ببخشید پنجره رو باز می‌کنم نور میزنه تو چشمت! همه چیز مشکوکه!
از پنجره بیرون رو ‌نگاه کردم بالای ابراییم البته اگه بال هواپیما بذاره درست ببینم. دلم خواست برم رو بال هواپیما واستم. بالای ابرها... باد بزنه .. شاید خلبان بیاد بابت این که باد میزنه موهام گره می‌خوره عذرخواهی کنه..

ها حتی صبح در لحظه پرواز وقتی از بانک زدن بابت توضیحات برای جا به جا کردن پول ازم عذرخواهی کرد که معذوریات بانکی داره. هنوز تحریم‌ها دست از سر ما برنداشتند ...

داشتم می‌گفتم آدم توی هواپیما همه جور فکری به سرش میزنه. داشتم کتاب خشم و هیاهو‌ می‌خوندم. اول داستان از بان یک‌مرد ۳۳ساله است که عقب مونده ذهنیه. البته ظاهرا فقط اون آدم توی دنیایی که‌توش زندگی می‌کرده عقب افتاده بوده و موقع روایت کتاب کودن نبوده! به هر حال داشتم فکر می‌کردم این آدم‌های توی کتاب‌ها وقتی از بچگی‌هاشون روایت می‌کنند چطور اون همه خاطره دارند؟ چطور زندگی‌هاشون اون همه متفاوت بوده؟ مثلا همین کتاب سال‌های ابری مال علی اشرف درویشیان. حکایت زندگی خودشه. خودش گفته که داستان خودشه.چطوری اون همه جزییات از کودکیش یادشه؟ چطور اون همه روزهای مهم تو زندگیشه؟ چطور همه ‌چیز زندگیشون بنظر هی متفاوت میاد...
شاید اگه منم برگردم بخوام از دوران بچگی‌م بنویسم متفاوت باشه برای خیلیا اما خاطره‌هایی که من یادم میاد خیلی پراکنده است. نمیدونم یه بازه زمانی خاص رو پوشش بدم. نمیتونم از یه اتفاق خاص زندگیم بنویسم. انگار نقطه عطف نداشتم. من حتی دوران دبیرستان و دانشگاهم رو‌ هم خوب یادم نمیاد ...

اسفند ۲۵، ۱۳۹۴

آخرین سه شنبه سال ۹۴ خورشیدی

یه زمانی که بازار نوشتن‌های وبلاگی گرم بود برای مناسبت‌های مختلف می‌نوشتیم. یکی از اون ‌مناسبت‌ها سالی که گذشت بود. خواستم از سال ۹۴ بنویسم اما گفتم ‌دو‌ روز دیگه هم صبر کنم بعد بنویسم. دست‌کم یک اتفاق تازه‌تر هم افتاده باشه ...
ساده از کنار روزها می‌گذریم در حالیکه هر روز اتفاق ساده‌ای رو رقم‌ میزنه که بهش بی‌توجهیم اما وقتی برگردیم و به عقب نگاه کنیم می‌ببینیم اون اتفاق‌های ساده چندان هم ساده نبودند. پر از تازگی پر از رشد پر از زندگی بودند ...
الان که دارم می‌نویسم‌ حس می‌کنم این حرف‌ها رو به تازگی جایی نوشتم شاید هم ننوشتم یادم نیست ... زندگی‌ام این روزها پر از چیزهایی‌ست که یادم نمی‌مانند ...

اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

چقدر...

حالا دارم فکر می‌کنم چی کار کنم؟ چی بگم؟ چی نگم؟ کیو ببینم؟ کیو نبینم؟ به کی سر بزنم؟ به کی سر نزنم؟ کجا برم؟
چقدر کار دارم. چقدر دلم نمیخواد کاری انجام بدم. چقدر از اتفاق‌های یهویی اینطوری بدم میاد. نشستم ‌خونه و دارم فکر می‌کنم که چقدر دلم نمی‌خواد جایی برم.
چقدر سوال دارم که بی‌جوابه و چقدر حرف دارم که توی نطفه خفه شدند. چقدر دغدغه دارم که برای همه بی‌اهمیته و باز توی نطفه خفه میشن ...

تا ته راه ...

توی تلگرام که پیام داد «سلام خوبی؟» در کسری از ثانیه هزار تا فکر توی سرم پیچید. دخترخالهام رو میگم. آخرین باری که باهاش حرف زده بودم یادم نیست. 
وقتی با کسی کاری نداری و یخو جویای حالت میشن، وقتی صبح زود تلفنت زنگ میخوره و تو غربت نشینی، وقتی یک بار یک اتفاقی افتاده و به تو خبر ندادن که نگران نشی؛ دیگه نگرانی جزوی از زندگیت میشه. دیگه هرشب. که میخوابی حواست هست که موبایل بالا سرت باشه مبادا کسی زنگ بزنه، حواست هست که هر روز حال و احوال کنی یا مستقیم و غیرمستقیم خبر بگی که خیالت راحت باشه، حواست هست که حواست باشه.. اما بازم تهش همش نگرانی؛ همش میدونی یه چیزی هست که نمیدونی بعد با اولین سلام و احوالپرسی ناگهانی، با اولین تلفن غیرمنتظره در کسری از ثانیه دلت هزار راه میره تا ته ته ته راه میری و برمیگردی تا ته راه ... 

اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

اما دریغ می‌کنیم ..

صبح نشسته بودم داشتم چایی میخوردم که صدایی شبیه ناله یک زن شنیدم، انگار یک زنی کتک خورده یاشه بعد روی زمین بکشندش و اونم هی ناله کنه. خیلی صدای بدی بود. فکر کردم همسایه دعواشون شده..دعوا به کتک‌کاری رسیده وحالا یکی از درد ناله می‌کنه.. اصن نمیدونم چرا هر صدایی میاد هی فکر میکنم یکی با یکی دعواش شده!
صدای ناله هی بلندتر میشد رفتم دم پنجره دیدم یه پیرزن حدودا ۷۰ ساله با یک کت قرمز خوشگل وکیف سبدی/حصیری نشسته روی زمین کنار خیابون و چند تا زن و مرد هم دورش جمع شدند. یکی داشت با تلفن حرف میزد بگمونم به آمبولانس زنگ میزد. یکی رو به روش روی زمین نشسته بود و باهاش حرف میزد دو تا هم طرفینش با سه فاصله معقولی ایستاده بودند. کار خاصی نمیکردند و بیشتر فقط حضور داشتند اما سعی میکردند دور پیرزن رو هم زیاد شلوغ نکنند ... 
دختری که رو به روش نشسته بود با پیرزن حرف میزد، پشتش به من بود اما نمیدونم چرا حس میکردم مهربونه! ناله‌های پیرزن قطع شده بود و حالا یه دستمال دستش بود گاهی توش فین میکرد و اشکاش رو پاک میکرد و دروغ چرا انگار ازین که در مرکز توجه بود لذت می‌برد، با این که زمین خرده بود و درد می‌کشید...
یکم نگاهشون کردم بعد رفتم ادامه چای‌م رو خوردم بعدش هم رفتم سراغ کارم و کلا یادم رفت پیرزنی در همین نزدیکی از درد ناله می‌کرد...
 دوازده ساعت یک‌ریز پای کامپیوتر بودم. دیگه بستمش. کمرم، گردنم وچشمام درد گرفته .. موبایل دستم گرفتم که یکم دراز بکشم و بعدش یکم کتاب بخونم که دیدم باز داره صدای گریه میاد...
این گریه اما خوشبختانه مال دعوا نبود! صدای گریه بچه همسایه بالایی بود که احتمالا دلش می‌خواست مرکز توجه باشه! یکی باهاش بازی کنه، حرف بزنه یا بغلش کنه... 
یادم به پیرزن صبحی افتاد.. از ابتدا تا انتهای زندگی ، همه گریه‌هامون با کمی توجه و محبت به خنده‌ تبدیل میشه.. اما دریغ می‌کنیم...



دی ۲۱، ۱۳۹۴

نیم‌نگاه ...

نیم‌نگاهی میندازم و رد میشم. از کنار آدم‌ها، رفتارها، حرف‌ها و طعنه‌هاشون..
نیم‌نگاهی میندازم و رد میشم. از کنار روزها، دلتنگی‌ها، خستگی‌ها و بطالت‌هاش...
نیم‌نگاهی میندازم و ردمیشم. از کنار خط پیشونی، خط زیر گلو، خط کنار چشم‌ها .‌‌..
نیم‌نگاهی میندازم و رد میشم. از کنار زندگی ...