مهر ۰۷، ۱۳۹۲
از حسرتى كه ميكشيم …
مهر ۰۶، ۱۳۹۲
بگو آجى بگم جان ِ آجى
مهر ۰۵، ۱۳۹۲
در دردها دوست را خبر نكردن دوست داشتن نيست دوست نبودن است …
مهر ۰۳، ۱۳۹۲
آنجا كه زندگى كردن رو ياد نگرفتيم
شهریور ۳۰، ۱۳۹۲
برای خواهری که دیر پیداش کردم اما گمش نمیکنم ..
حواسم که برگشت سر جاش دیدم که نشستم روی دسته مبل کنار جاروبرقی که رو زمین ولو شده با دستمالی که تو دستم انقدر باهاش بازی کردم که تیکه تیکه شده و اشک های شوری که تو دهنم مزه دوری رو یادم میاره ..
يعنى كسى هست عاشق من نشه؟
خواب و بیدار ...
چشم ها رو که باز میکنی همون موقع که نمیدونی هنوز خوابی یا بیدار با خودت میگی چه هوای خوبی چه روزی چه صبحی .. یه لبخند کشدار نقش میبنده رو صورتت .. کش و قوس میدی به تن مچاله شده ات زیر پتو و غلت میزنی و چشمت میفته به موبایل بالای سرت .. یادت میاد دیشب با بغض خوابیدی با اشک .. دست میکشی رو صورتت رد پای اشک هنوز روی صورتت روی بالشتت هست .. یادت میاد که دلت خواست بخوابی و هیچ وقت بیدار نشی .. اما الان بیداری .. بیداری و دلت میخاد نخوابی تا خوابی نداشته باشی که قبلش اشک باشه .. دلت میخاد فکرهای قبل خواب نداشته باشی ... دلت هيچى نميواد .. شايدم دلت خیلی چیزا میخواد ... از همه بيشتر انگار دلت اون حس خوش خواب و بیدار اول صبحى رو میخواد که لبخند ُ روی لبت خشک نکنه و فارغ باشه از هر درد ِ بيدارى وغم ِ غربت ِ هر خوابی ..
شهریور ۲۷، ۱۳۹۲
حرفهایی که در ذهنم میخشکند قبل از جاری شدن
اومدم از خونه بیرون. دفترچه یادداشتم رو هم برداشتم. گفتم میرم کنار رودخونه تو هوای ازاد نفس میکشم و مینویسم. حرفها رو با خودم تکرار میکردم حلاجی میکردم غلط های نگارشی حتی غلط های املایی رو اصلاح میکردم که کم و کسر نداشته باشه که روون باشه که به دل بشینه که ده سال بعد وقتی خوندمشون امروزم ُ لمس کنم . رسیدم پارک کنار رودخونه باد سردی میاد سرد .. مثل من مثل این روزای من .. استخون سوز .. حرف هام اما همشون از یادم رفتند حتی یادم نیست از چی میخاستم بنویسم حتی یادم نیست برای کی میخاستم بنویسم. حرفهام قبل از این که زیر زبونم مزه مزه بشن قبل از این که به دستم توان حرکت بدن تموم شدن. شاید با همین باد سرد رفته باشن به جایی همین دور و برها یا شاید به دور دست ها .. مهم هم نیست . چه اهمیت داشت چه بگویم از چه بگویم چه اهمیت داشت که بگویم. گیرم که ده سال بعد خوندم و حال و هوا و درد امروزم رو فهمیدم خب که چی؟ چه فرقی به حال امروزم داره؟ چه فرقی به حال اونایی که میخونند و نمیخونند داره . چه فرقی به حال من داره ..
اه لعنت به این اشکهایی که بی اجازه و بی وقت میریزند .. لعنت به من که هیچ کنترلی رو هیچی ندارم .. لعنت به من که وا دادم ..
چرا اين خستگى تموم نمیشه . چرا این روزا تموم نمیشه .. چرا من خوب نمیشم.. چرا من نمیخام خوب شم ..
تهوع دارم . از این زندگیم .. از عاقلانه هایی که نمیخام .. از دیوانگی هایی که میخام .. از سردرگمی .. از تنهایی .. از زندگی تهوع دارم .. از خودم بیشتر از هر چیز دیگه .. کاش یه انگشت میزدم تو حلق زندگی خودم ُ بالا میاوردم سیفون ُ میکشید یکی و تمام ..
شهریور ۲۵، ۱۳۹۲
آدمك هاى زنده
از خرده گلايه هاى روزمره گى
شهریور ۲۴، ۱۳۹۲
اگر اعتقاد ندارید لااقل گوسفند نباشید
اصلا شاید اینم یه جور اعتقاد باشه اصلا همین که به بی اعتقادی سفت چسبیدم همین که اعتقاد دارم آدم به هیچی نباید اعتقاد داشته باشه همین پارادکس خودش یک جور اعتقاده دیگه. اعتقاد از نوع گوسفندی که رم کرده و رفته و سرگردون شده ..