آذر ۱۳، ۱۳۹۴
ننه
آبان ۱۰، ۱۳۹۴
بچهدار شیم؟
دارم فکر میکنم وقتی میمیری چند صباحی دوست و همسایه یادت میکنند و بعد هم تمام ..
اما اگر بچه و نوه داشته باشی حداقل تا چند صباحی سالی یک بار ازت یاد میشه ..
مهمترین ترس آدمها از ترس همین ترس از فراموشیست .. شاید مهمترین دلیلشون برای بچهدار شدن هم همین عقب انداختن فراموشی باشه ..
آبان ۰۳، ۱۳۹۴
هر بار که یکی میمیرد من به اینجای داستان میرسم ...
مهر ۳۰، ۱۳۹۴
خب شد زود بزرگ شدیم که بفهمیم!
توی پیادهرو راه میرفتم چشمم افتاد به این بوتهها (درختچهها) و شکل برگهاش برام خیلی آشنا اومد.
شبیهشون روتوی بچگی توی جنگل سیسنگان شمال ایران دیده بودم. یادم افتاد که عاشق این برگها بودیم .. مخصوصا سبزهاشون. آخه وقتی توی آتیش میسوزوندیمشون تق و تق صدا میدادند .. بگمونم برگها دو لایه بهم چسبیده بودند که وقتی گرم میشدند هوای بینشون هم گرم میشد باعث میشد وسط برگها از هم جدا بشه درحالیکه دورتادورشونهنوز به همچسببده بود و بعد تقی بترکه ..
اصلا جنگل سیسنگان رو برای همین برگها دوست داشتیم. که آتیششون بزنیم! چهمیفهمیدیم احترام به طلچبیعت یعنی چه! چه میفهمیدیم محدودیت مراتع و منابع طبیعی یعنی چی؟! فکر میکردیم همیشه همه جا همینطور سبز و دلانگیز میمونه حتی اگر ما به آتیشش بکشیم!
مهر ۲۸، ۱۳۹۴
آیا من هم یک احمقم؟
مهر ۲۷، ۱۳۹۴
به ۹ رسیدم ...
اون اوایل میشمردم، یک روزه از ایران اومدم، یک هفته است، یک ماهه، یک ساله ... حتی به دو سه چهار هم رسیدم..
منتظر میموندم تا ۲۲ سپتامبر برسه و یک جایی یادداشت کنم یا به یکی اعلام کنم که یک سال دیگه هم گذشت ..
امروز داشتم فکر میکردم راستی چند سال شد؟ راستی امروز چندمه؟ هوم یکماه از ۲۲ سپتامبر گذشته و من یادم رفت بشمرم ..
مهر ۲۴، ۱۳۹۴
انگار زندگی جاهایی جریان دارد که مدتهاست از خیال ما خالی شده ..
شهریور ۱۲، ۱۳۹۴
خط قرمز
در آستانه انرژیام. یعنی به تلنگری بندم. چاره ای ندارم باید فاصله ام را با آدمهای منفینگر و منفیباف حفظ کنم. باید بگماین خط قرمز من است. اگر میخواهی انرژی منفی بدهی این طرف خط نیا. من در آستانه انرژیام ...
مرداد ۲۶، ۱۳۹۴
امضا یک بیاعصاب
مرداد ۱۹، ۱۳۹۴
شکافی به وسعت اقیانوس
اینجا شکافی هست بینخواستههایم و نیازهایم. شاید هم بین نیازهایم و خواستههایم.
خوب که فکر میکنم نمیدانم کدام بر دیگری اولویت داره. حتی نمیتوانم از هم تفکیکشان دهم. نمیدانم اونی که فکر میخواد، دلممیخواد نیازه یا خواسته! مثلا نمیدونم فکر کردن، کتاب خوندن، راه درست رو پیدا کردن نیازه یا خواسته!
از طرفی کار خوب داشتن، پول داشتن، خوش بودن، سفر کردن و و و اینا چی؟ از هم تفکیک پذیرند یا نه؟ کی اولویت داره؟
نمیدونم چرا نمیتونم اون مدیریت لازم رو روشون داشته باشم!؟
مثلا همین خواب یک آن نیازه یک آن خواسته! بدتر آنکه آنهایی هم هست که از خواب گریزان و بیزارم! از این همه نیاز وخواهش بهخواب !
مرداد ۱۶، ۱۳۹۴
چهکسی به جوانی من فکر خواهد کرد؟
حدود ۷۰ سالش میشود. این را نه فقط از موهای سفیدش وخطهای دور چشمش، که از تن چروک شده اش حدس میزنم. یک جلیقه پوشیده و یک شلوارک. زیپجللیقه اش باز است و زیرش چیزی نپوشیده. سوار اتوبوس کع شد اول توجهم به خالکوبیهای روی سینه اش جلب شد و بعد به کتابی که در ذست داشت. دست ِ آخر همنگاهم افتاد به ساعت مچی بزرگ و قرمزی که به دستش بسته بود. دختری خواست جایش را به او بدهد اما سرحال تر از این حرفها مینمود. کوله اش رو پشتش انداخل کتابش را باز کرد به میله اتوبوس تکیه داد و گفت هنوز میتوانم سرپا بایستم دخترجان.
صورتش با وجود پیری هنوز خوب است. از آن صورتهای خاص مردان ایتالیایی با آن چونههای ویژه وچشمهای آبیشان. چقدر دلم میخواست بدانم دقیقا جوان بوده چه شکلی بوده و چه روزگاری داشته ..
مرداد ۱۳، ۱۳۹۴
کاش بیشتر بنویسم ...
باید بیشتر بنویسم پیش از آنکه باز واژهها راهپیماییهای شبانگاهیشان را در لابلای چین و چروکهای مغزم شرپع کنند.
باید بیشتر بنویسم از حرفهایی که لابلای دندانهایم خرد میشوند و صدای فریادشان در گوشم طنین میاندازد..
باید بیشتر بنویسم ..
خرداد ۲۶، ۱۳۹۴
خودبيشعورنپندارى!
خرداد ۱۶، ۱۳۹۴
همینقدر معلق ..
اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴
سگ كشي
فروردین ۰۱، ۱۳۹۴
شروع نشده تمام شد ...
اسفند ۲۷، ۱۳۹۳
فیلینگ هانگری ..
اسفند ۲۴، ۱۳۹۳
میدانی؟
من به یک خانه و یک باغچه
به یک سلام و صبح بخیر مهربان
به چند کتاب و چای و کمی آفتاب
من به دل خوشی های کوچک قانعم
اسفند ۱۰، ۱۳۹۳
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟
اسفند ۰۹، ۱۳۹۳
و باز هم بي جواب
بهمن ۰۷، ۱۳۹۳
به امیدی که ساحل داره این دریا ! .. به امیدی که آروم میشه تا فردا ! ..
بهمن ۰۴، ۱۳۹۳
یا مرا ببر یا خیال را ..
آدمها را خیال میکنم، ترسناک و پر از استیصال ..
من ازین حجم عظیم ترسهایی که در جای جای خیالم لانه کرده گریزانم.
دی ۲۸، ۱۳۹۳
برای کودکی که هرگز ندیدم..
هر شب میخوابی و نوزادت رو بغل میگیری و در حالی که نازش میکنی و به چشمای و دماغ و لبای کوچولوش نگاه میکنی به کارایی که باید انجام بدی فکر میکنی .. به ایمیل هایی که باید بفرستی به تلفن هایی که باید برنی به اداره مهاجرت به اداره پست.. یهو چشمت میفته به موهای نرم ونازکروی سرش و با خودت میگی یادم باشه براش یه گل سرقرمز همرنگ لباش بخرم .. انگشتت رو میذاری لای دستای کوچیکش چشمات رومیبندی و به صدای نفس های آرومش گوش میدی..
اما صبح که بیدار میشی لبای قرمز کوچولوش کبود شده دیگه و هیچ گلسری همرنگش نمیتونی برای موهاش بخری... دیگه هیچ دستی انگشتت رو سفت بغل نمیکنه .. دیگه هیچ نفسهای ظریفی لالایی شبات نمیشه.. دیگه آینده هیچ کودکی دغدغه فردات نمیشه ..
راستی هنوزم بهکارهای فردات فکر میکنی؟
دی ۲۷، ۱۳۹۳
زمستان عجیبیست...
کنار لبه پنجره آشپزخانه سه تا گلدان دارم. ارکیده، لیمو ترش و شاهی ..
زمستان عجیبی است امسال. ارکیده ام تا چند روز دیگر گل میدهد. هسته های لیموترشی که کاشته بودم برگهای سبز تازه دادهاند و شاهیها تند و تند جوانه میزنند و بزرگ میشوند..
کنار پنجره ایستاده و باران را تماشا میکنم. کف زمین سرد است. گاهی یک پایم را بلند میکنم و به داخل ساق پای دیگرم میچسبانم تا گرم شود. به حد کافی که گرم شد جایش را با پای دیگر که از سرما تقریبا بیحس شده عوض میکنم.
آدم های زیر باران با چتر های رنگ رنگیشان و سرهایی که میان شالگردن وکاپشن فرو بردهاند، بی هیچ نگاهیبه تندی از کنار هم رد میشوند. حتی ماشین ها وقتی باران میآید تندتر حرکت میکنند. از این بالا از پشت پنجره انگار دنیا با همه آدم هایش در عجله هستند. قبلا همیشه خیال میکردم آدمها زیر باران تند تند میروند که به مقصدی، سقفی، سرپناهی برسند. اما الان به نظرم میرسد تلاششان بیشتر برای فرار کردن باشد تا رسیدن...
انگار این روزها همه در فرارند. در فرار از یکدیگر، در فرار از واقعیت، در فرار از زندگی ..
زمستان عجیبی است .. گلدان های پشت پنجره ام گل میدهند و من با پاهای یخ زده مردم را از بالا تماشا میکنم و در تلاشم برای فرار از لحظههایم ..
دی ۱۴، ۱۳۹۳
..
دی ۱۱، ۱۳۹۳
گم شدهایم لابلای این همه هیچ ...
یک دختر افغان اهل مزار شریف توی یکی از پیج های ایرانی در ایتالیا پرسیده بود از کجا میتونه گلاب بخره؟ آیا مغازه ایرانی در فلورانس هست؟ چند نفر بهش آدرس دادند و گفتند اگر پیدا نکرد میتونه از اونها بگیره، اما چون میخواست برای دوستای ایتالیاییش شیرینی بپزه مقدار زیادی نیاز داره وحتما باید از مغازه خرید کنه.. یکی بهش جواب داده بود که بهترین گلاب ها رو می تونه از مغازه های عربی بخره و اون در جوابشون گفته بود که من فکر می کردم بهترین گلاب برای کاشان هست؟! چند نفری هم بهش سال نو رو تبریک گفته بودند و اون در جواب تشکر کرده بود اما گفته بود که من نوروز رو جشن می گیریم...
البته نوروز را در خیلی از کشورها علاوه بر ایران جشن میگیرند. در افغانستان، پاکستان، تاجیکستان و بخش هایی از هندوستان و شاید خیلی جاهای دیگه که من ندونم. منظورم از جشن بعنوان یک رویداد ملیه وگرنه که هرساله در همه جای دنیا ایرانی هایی هستند که این روز رو جشن بگیرند..
اما بیشتر هدفم از بیان کردن روایت بالا، بررسی رفتاری جامعه ایرانی بود چه در داخل ایران و چه در خارج از ایران. البته من نه جامعه شناسم و نه قصد دارم کسی رو قضاوت کنم فقط می خوام دیدگاهم رو درباره یکسری رفتارها و آنچه که بعدها از این رفتارها ناشی میشه بیان کنم.
در دنیایی زندگی می کنیم که به واسطه اینترنت همه به هم وصل شده اند. همه از هر اعتقادی و از هر باوری. این میشود که با هر اتفاقی همراه جماعت میشویم. هر چه خیل افرادی که در پی یک اتفاق در حرکتند بیشتر باشد جمعیت بیشتری نیز همراه آنها میشوند. حکایت ضرب المثل خواهی نشوی رسواست.. هرچند که همیشه حرف از رسوایی نیست. در بیشتر موارد شمه هایی از مثلا روشنفکری و مدرن بودن افراطی تیز به چشم میخورد. البته مدرنیسم کاملا کورکورانه. مثلا وقتی همه دنیا کریسمس را جشن میگیرند چرا ما نگیریم؟ جالب ترش این است که خیلی ها دقیقا فلسفله جشن گرفتن کریسمس را نمی دانند. اصن چه روزی است؟ درخت برای چیست؟ بابانوئل کیست ؟ و و و .. حتی میگویند کریسمس خوب است برف میآید حس زندگی دارد اما نمیدانند کشورهایی هستند که کریسمسشان اول تابستان است و نه تنها از برف خبری نیست هوا بسیار هم گرم است! اما چیزی که بیشتر به چشمم میآید این روزها این است کهکسانی که کریسمس را جشن میگیرند تا همین چند هفته قبل در عزاداری های محرم و صفر سر و سینه چاک می دانند که اعتقادتشان عمیق و محترم است ... البته اعتقادتتان محترم است اما سست و بی هدف است .. هر طرف باد بیاید میرود ...
چیزی که بیستر از همه دلم را میسوزاند ذوق وشوق ایرانی های داخل کشور از مراسم سال نوی میلادی است. البته آتش بازی دیدن و نصفه شب در خیابان جشنگرفتن خوب است اما مفهوم سال نو در همه جا کم و بیش یکسان است. بودن در کنار خانواده و عزیزان، دید و بازدید، رعایت برخی رسم و رسومات، هدیه گرفتن و ... بعد همان هایی که این همه ذوق سال نوی میلادی را دارند به محض آن که نوروز شود، از تکراری بودن مراسم و بی حوصلی دیدن اقوام و خستگی سفر کی نالند..
لذت بردن را یاد نگرفته ایم یا مرغ همسایه غاز دلچسب تریه؟
نگرانیم از اینه که چند صباح دیگه که غرق شدیم در مراسم هالوین و شکرگذاری و کریسمس و .. و نوروز به نام کشور دیگری ثبت شد، آه و فغان در آید که چه ساکت نشسته اید در کنار مولوی و خلیج فارس و چه و چه و چه نوروزمان را نیز بردند ...