دی ۰۶، ۱۳۹۲

گفتم با کمال میل...

میگه :" واسم دعا کن.. تو دلت پاکه مهربون، دعات گیراس، واسم دعاکن "
اومدم بگم من اعتقادی به دعا ندارم. به کی دعا کنم؟ چه دعایی کنم؟ از کی بخوام؟ از اونی که بهت درد داده بخوام درد رو ازت بگیره؟  از اونی که گره انداخته تو کارت بخوام گره رو از کارت باز کنه؟  از خودش بخوام یا از واسطه های رنگی رنگیش؟  چجوری دعا کنم؟  شرط بزارم واسش؟  وعده وعید بدم بهش؟  بگم مثلا اگه گره از کار دوستم باز کنی به صد تا همسایه اینور و اونور با کلی فخر و افاده شام میدم؟ یا مثلا بگم اگه مشکل دوستم حل شه بهت ایمان میارم؟ تو یک لحظه صد جور جواب اومد تو ذهنم که بگم من اهل دعا نیستم با دعا کاری پیش نمیره دردی دوا نمیشه گره ای باز نمیشه بعد یک لحظه به خودم گفتم این آدم انقدر مستاصل شده که به من غریبه رو آورده چرا باید با اعلام باورهام گند بزنم به همه دلایل دلگرمیش.. شاید دعا همین باشه که من بشم دلیل دلگرمی یکی اونم بی هیچ دلیلی .. همین !

□□
پنهان نمیکنم که اعتمادش، تعریفش حتی درخواستش یه حسی بهم داد که زیر پوستم تو این سرمای زمستون حس گرمای خوبی ایجاد کرد ...

دی ۰۲، ۱۳۹۲

روزهای تکراری انگیزه های تکراری ..

صبح ها رو معمولا با یک لیوان قهوه شروع میکنم . یک لیوان بزرگ قهوه تلخ لاواتزو. لیوان قهوه به دست روی مبل میشینم قهوه رو میزارم رو پیش آمدگی کنار پنجره، کنار گلدون های ارکیده بعد بافتنیم رو دستم میگیرم تلویزیون رو روشن میکنم و مشغول میشم یک نگاه به تلویزیون یک قلوپ قهوه دو رج بافتنی و باز نیم نگاهی به تلویزیون در حین فوت کردن و خوردن قهوه و این پروسه انقدر تکرار میشه که یا قهوه یخ کنه و یا بافتنی خسته ام کنه و بلند شم یه دوری بزنم چند تا کار گوشه و کنار خونه انجام بدم و در همین حین برای خودم چایی دم کنم. یک لیوان چایی قبل از ناهار. کاغذ ها و لپتاپم رو پخش میکنم رو میز ناهار خوری و لیوان چایی به دست سرگرم سر و کله زدن با مقاله های ایتالیایی میشم تا سر و صدای شکم یادم بیاره  وقت ناهاره ..
چای بعد از ناهار که اصلا نمیشه خورده نشه همون جا روی میز ناهار خوری کنار کاغذ و دفترها ..
عصر های زمستون وقتی هوا این همه زود تاریک میشه و سرما رسوخ میکنه تو تک تک سلول های تن آدم هیچ چیز به اندازه یک ماگ نسکافه و بیسکوییت مزه نمیده. شیر رو میریزم تو یک لیوان بزرگ تا سر هم پرش میکنم میزارم تو مایکروویو بعد دو قاشق نسکافه و میام میشینم جلوی تلویزیون و باز بافتنی رو دست میگیرم و همون پروسه یک نگاه یک قلوپ دو رج تکرار میشه ..
دوست داشتنی ترین قسمت این روزها اینه که سعی میکنم شب ها قبل از خواب کتاب بخونم حتما قبل از خواب حتی شده چند صفحه .. یک لیوان چای میوه ای یا چای سبز دم میکنم و میرم روی تخت میشینم و لیوانم رو میزارم روی سر تختی و یک قلوپ چایی و چند خط کتاب و انقدر کتاب میخونم تا چشمام سنگین شه و خوابم ببره  ...
هر روز صبح لیوان های چایی و قهوه و نسکافه رو از این ور و اونور خونه جمع میکنم میریزم تو ظرف شویی و میشورم تا یک روز دیگه با قهوه داغ کنار پنجره دوباره شروع شه ...

آذر ۲۹، ۱۳۹۲

کوکوسبزی با طعم عشق

یادم نمیاد چرا اما یادمه برای مدتی کوچ کرده بودیم خانه مادربزرگ . شاید بنایی چیزی داشتیم مثلا و خانه پدری غیرقابل سکونت بود پس باید میرفتیم خانه پدربزرگی. صبح قبل از مدرسه رفتن مامان برام یک لقمه ساندویچ کوکوسبزی گرفت گفت بیا بگیر با خودت ببر . نق و نوق کردم که نمیخوام و نمیخورم. راستش خیلی چیز بی کلاسی بود به نظرم . لقمه نون لواش و کوکوسبزی!! خب چی میشد به من مثلا موز میدادند یا ساندویچ کالباس! مامان اصرار کرد. گفت ببر گشنه که شدی میخوری کلی بهت مزه میده. یادمه با اکراه قبول کردم و خوب تر یادمه که توی مدرسه گرسنه شدم و ساندویچ رو خوردم و اتفاقا چقدر هم مزه داد بیشتر از ساندویچ سوسیس حتی. عصرش مامان پرسید ساندویچت رو خوردی؟ گفتم آره. گفت دیدی چقدر مزه میده. یادم نمیاد تایید هیجان انگیزی کرده باشم احتمالا با یک غرور کاذب احمقانه ای گفتم آره بد نبود ..
□□
امروز هوس کوکو کردم، البته دلیلش این بود که مامان گفته بود برای مهمانهای شب یلدایش میخواهد کوکو هم بپزد و طبعا من هم دلم خواسته بود. کوکو پختم . کوکوسبزی با گردو و زرشک.. این سالها خیلی پیش آمده که کوکو سبزی بپزم اما راستش هیچ وقت هیچ کوکو سبزی به خوشمزگی اون لقمه ای که مامان برام درست کرد و بردم مدرسه نشد هیچ لقمه ای ...

آذر ۲۴، ۱۳۹۲

حالا شده حکایت این روزای ما

همیشه میگفت انقدری ناز کن که نازت خریدار داشته باشه. از حدش که بگذرونی دیگه نه نازت خریدار داره نه خودت ..

آذر ۲۲، ۱۳۹۲

انگار با من از همه کس آشناتری*

اینجا در این چهاردیواری سکوت، پنجره ای هست که هر روز همه دلتنگی ها خستگی ها تنهایی ها و بغضهایم را شاهد بوده ..
*غزل دلتنگی - ستار

آذر ۲۱، ۱۳۹۲

که البته مهم نیست ..

کارها را روزها را رفاقت ها را و حتی گاهی آدم ها را نصفه ول میکنم و میرم
قدیم ترها آدم پشتکار داشتن بودم. آدم دل به کار دادن. آدم از جون و دل مایه گذاشتن .. همه اینها را بودم الان اما آدم بیخیالی و بی تفاوتی ام. آدم دل به کار نبستن آدم سمبل کردن آدم نصفه و نیمه رها کردنم .. و همچنان آدم راضی نبودن از خودم و از شرایط ..
انتظارم این است که یکی از همین روزهاست که زندگی در اعتراض به همه آنچه بودم و نیستم، همه آنچه میخواستم باشم و نشدم، همه آنچه نمیخواستم باشم و شدم نصفه راه ولم کند و برود ..

آذر ۲۰، ۱۳۹۲

طعم خاطره ها

لباس های قرمز را جدا کرده بودم و ریخته بودم ماشین لباسشویی و حالا کارش تمام شده بود و باید پهن میکردم.. لباس های قرمز همیشه بیشتر از همه لباس ها در سبد لباس چرک ها میمانند و تا به حد نصاب نرسند شسته نمیشند .. لباسهای شسته شده را پهن میکردم روی بند و بعضی قدیمی ترها که مال روزهای دورتر بودند و بیشتر در سبد مانده بودند را نگاه میکردم که مثلا این را کی پوشیدم با چی پوشیدم برای چی پوشیدم .. بعد لحظه ها و اتفاق ها و روزها را مرور میکردم حرف ها را و صدای خنده ها را .. بعضی هایش را حتی دوباره میشنیدم گرمیشان را حس میکردم لذتشان را حتی دوباره تجربه میکردم .. آخرین تکه لباس را که پهن کردم تلفنم زنگ خورد مامان بود میخواست بپرسه قبل از اسباب کشی به خونه جدید آیا میتونه بعضی از عروسک های من رو ببخشه ! کل سهم من از خونه پدری کتابهایم نازنینم هستند که البته در انباری خانه مادربزرگ نگه داری میشوند و عروسک هایم که مامان میخواست بذل بخشش کندشان ... اول خواستم همه شان را ببخشم خواستم همه شان را پیش از آنکه برای آخرین بار ببینم ببخشم، بعد یادم آمد که بعضی هایشان کادو اند یادگاری اند یادگار لحظه هایی که کسی دوستم داشته کسی یادم بوده کسی دلش برایم پرواز کرده .. فکر کردم که یادگاری ها را میخواهم چه کنم؟ غصه روزهای رفته را بخورم یا یادم به آدمهایی بیفتد که دیگر نیستند یا اگر هستند دیگر دوستم ندارند؟ آمدم بگویم ردشان کن بروند که چشمم افتاد به لباس قرمزی که چند لحظه قبل دستم بود و یادم افتاد به حس خوبی که از لباس و از زنده شدن خاطره های خوبی که برایم زنده کرد بهم دست داد .. خاطره ها اگرچه جزو گذشته اند اما عزیزند.. گفتم عروسک ها را برایم نگه دار، یک کیفی کیسه ای چیزی پیدا کن همه شان را بریز تویش در یک جایی بچپان اما نگه دار .. اگر خواستم ببخشمشان حداقل یک بار قبلش خاطره ها و یاد ها را زنده کنم مرور کنن و طعم شان را بچشم بعد .. 
حالا همه سهمم از خانه پدری کتابهایم در انباری خانه مادربزرگ است و عروسک هایم در زیرزمین خانه پدریست ..

آذر ۱۹، ۱۳۹۲

نفی میکنم هر چه ادعا کرده بودم ..

گفته بودم قضاوت آدم ها برایم مهم نیست. گفته بودم فارغ از حرف و حدیث ها و تفکرات کهنه و پوسیده دیگران زندگی میکنم.گفته بودم میروم به سرزمین آزادی تا رویاهایم را رها کنم که طعم پرواز را بچشند .. گفته بودم به دنیای کسی کار ندارم تا کسی کاری به دنیایم نداشنه باشد ... اما
اما نمیشود که نمیشود آدم ها به دنیای هم کار دارند، آدم ها خودشان با دست های خودشان بال پرواز خیالشان را میبندند، آدم ها با تفکرات کهنه و پوسیده بزرگ میشوند و آنها را تا روز آخر با خودشان به همه جای دنیا حمل میکنند، آدم ها قضاوتت میکنند و هر چقدرم که بگویم نه اما تهش میدانم که  نه تنها قضاوت آدم ها مهم است بلکه منن از قضاوتهایشان میترسم ..من از قضاوت آدم هایی که دوستشان دارم حتی بیشتر میترسم ..

آذر ۱۵، ۱۳۹۲

دوست داشتن قطعا یه چیزی ماورای یه حس خوبه ..

فکر میکنم دوست داشتن احساس خوب بودن کنار یه نفر یا علاقه داشتن به یکی نیست. نمیدونم شاید تعریف کلیشه ایش همین باشه  اما دوست داشتن واسه من یعنی این که دلت یهو پر بکشه واسه صداش، دوست داشتن یعنی یهو بی هوا محکم تو گوشش ماچ کنی، یا مثلا وقتی دارید تو سکوت راه میرید یهو ناخوناتو فرو کنی تو بازوش، یا قلقلکش بدی انقدر که دادش در بیاد .. دوست داشتن یعنی همه دغدغه ات این باشه که لباس چی بپوشی که خوشگل باشه دامن سورمه ای بپوشی با چکمه قرمزا یا شلوار لی بپوشی با کتونی آبیا.. دوست داشتن یعنی واسه کادو به هر مناسبتی فکر نکنی که چی نیازشه که واسش بخری به جاش اولین چیزی که به چشمت اومد و یادش افتادی بخری هر چقدرم ساده هر چقدرم به دردنخور و احمقانه ... دوست داشتن یعنی هی حرف بزنی و اون حواسش نباشه اما اصن واست مهم نباشه که نصف حرفاتو نمیشنوه چون میدونی که خودتم نصف حرف هایی که میزنی نمیفهمی وقتی که زل زده به حرکت لبات و تو غرق شدی تو عمق نگاهش ..

آذر ۱۴، ۱۳۹۲

خط، نقطه ...

بچه كه بوديم يه بازى داشتيم كه يك عالمه نقطه ميذاشتيم تو يه صفحه بعد نقطه ها رو با خط به هم وصل ميكرديم من عاشق اين ،  بازى بودم. همه نقطه ها خط ميشدند مثلث مربع مستطيل ميشدند ، خطها نقطه ها رو به هم وصل ميكردند كه تنها نمونند. خط ها به نقطه ها معنى ميدادند …
مدرسه كه رفتيم گفتند آخر خط ها نقطه بگذاريد. خط ها با نقطه تموم ميشدند . اين بار نقطه ها به خط ها معنى دادند… نقطه هاى پايان … 

مثل خری در گل ..

گیر کرده میان دوست داشته شدن ها ..

آذر ۱۰، ۱۳۹۲

بزرگ شده ام ...

بزرگ شدن خیلی چیزها رو بهت یاد میده . یاد میده صبور باشی . یاد میده ببینی و ندید بگیری . یاد میده بشنوی و نشنیده بگیری. یاد میده عادت کنی . یاد میده به دست نمیاری حتی اگه با تمام وجودت خواسته باشی ..
اما مهم ترین چیزی که یادت میده اینه که چجوری تظاهر کنی. تظاهر کنی به خوب بودن، به راضی بودن، به شاد بودن، به سلامت بودن .. حتی تظاهر کنی به دوست داشتن .. یادت میده نگاهت رو عوض کنی انقدر که دیگه کسی از چشمات نتونه بخونه احساس درونت رو .. یادت میده حرف زدنت رو عوض کنی انقدر که کسی از لحن حرف زدنت نفهمه بغض گلوت رو .. یادت میده نفس کشیدنت رو عوض کنی انقدر که کسی نشنوه آه سنگینی که با هر نفس از سینه ات خارج میشه ... آره زندگی یادت میده تظاهر کنی .. زندگی یادت میده بزرگ شی ...

آذر ۰۵، ۱۳۹۲

این روزها ..

این روزها دلم میخواهد صبح ها که بیدار میشم مسواک نصفه و نیمه ای بزنم شانه سرسری به موهایم بکشم و اولین لباس غیر مچاله ای که توی کمد پیدا کردم را بپوشم و به سرعت باد برم تا از اولین اتوبوسی که مرا به سمت محل کارم میبرد جا نمونم تا مجبور نباشم خودم و کیفم و ظرف غذایم را به زور لابلای آدم های به هم چسبیده اتوبوس بعدی جا کنم .. 
این روزها دلم میخواهد همکارم را داخل اتوبوس ببینم و بگویم از هوایی که خیلی سرد شده و کوه هایی که برف رویشان نشسته و بگوید از سگش که مریض احوال است و او خیلی نگرانش است و من چشمهایم را جمع کنم و لبهایم را آویزان که یعنی مثلا آخی خیلی دلم برایش سوخت بعد دعا کنم که زود خوب شود تا خانواده ای از نگرانی دربیایند ..
این روزها دلم میخواهد سرکار انقدر کار سرم ریخته باشد که فرصت سرخاراندن و اخبار خواندن نداشته باشم چه برسه به دودقیقه چای خوردن و فکر کردن ...
این روزها دلم میخواهد وقتی میرسم خانه همه جا ریخت و پاش باشد و ظرف ها و لباس های کثیف همه جا باشند و من محبور باشم رسیده و نرسیده آت و آشغال های پخش و پلا رو جمع کنم و این وسط فقط فرصت داشته باشم که تلویزیون را روشن کنم تا صدایی سکوت خانه را پر کند و من نفهمم کی زمان گذشت و وقت خواب شد ...
این روزها دلم میخواهد سرم به بالش نرسیده خوابم ببرد و فکر نکنم که چقدر از روزمرگی خسته ام و چقدر دلم میخواست متفاوت باشم و چقدر متفاوت بود میتواند شیرین نباشد و چقدر میتوان خفه کننده باشد و حتی چقدر میتوانست برایم گران تمام شود. فکر نکنم که این روزهایم چقدر خالیست و چقدر کمم  و چقدر حجم نداشته هایم زیاد است و چقدر میترسم ...

آذر ۰۱، ۱۳۹۲

عصایم کجاست؟

عادت کرده بودم دستم رو زانوی خودم باشه برای بلند شدن .. نه که لذت بخش باشه اما اینطور عادتم داده بودند که کسی حواسش به تو نیست کسی مواظب زندگیت نیست خودتی و خودت .. کم و زیاد و بالا و پایین تا امروز زانوهام جواب داده بودند. این بار خواستم یه دستم رو زانوم باشه یه دستم رو بگیرم به دست کسی .آخه زانوهام بدجوری ضعف داشتند... واضحه که خوردم زمین .. از خوردن زمینش برام این بیشتر درد داشت که کسی که دستم رو گرفته بود بهم گفت میدونستم میخوری زمین اگه میخای دستت رو بدم یکی دیگه بگیره ..
زمین خوردن من انقدر تماشایی بود؟

آبان ۲۹، ۱۳۹۲

کاش خواب مرا با خود ببرد

خوابم می آید و میخواهم که بخوابم اما خوابم نمیبرد به جایش تا دلت بخواهد فکر کردنم می آید. میخواهم فکر نکنم اما فکر نکردنم نمی آید.. همیشه همین است وقت خواب فکر کردنم می آید انقدر فکر میکنم انقدر با چشم های باز به سقف خیره میمانم و فکر میکنم و فکر میکنم که صبح میشود که خسته میشوم فکرم درد میگیرد اما خوابم نمیبرد... باورم این بود که تاریکی شبها و سنگینی سکوتش فقط برای همین یک کار است همین فکر کردن و خیره ماندن ؛ همین خیال پردازی ها و غرق شدن ها .. اما این روزها خسته میشوم از فکر کردن دلم خواب میخواهد و فکر نکردن .. دلم خواب میخواهد و خواب ندیدن .. 

آبان ۲۷، ۱۳۹۲

هر چیزی غیر از این شاید ...

کاشکی بچگیامون به جای این که ازمون بپرسند در آینده میخواهید چه کاره شوید میپرسیدند در زندگیتون دوست دارید چی باشید . شاید من دوست میداشتم گل باشم مثلا گل سرخ. اونوقت چند روز واسه خودم خوش و خرم زندگی میکردم خوشگل و زیبا بودم . آدمها رو یاد چیزای خوب مینداختم ازم عکسای قشنگ میگرفتند بعدشم میمردم. کسی هم ازم انتظار نداشت که مثلا خوب باشم مثلا خار نداشته باشم مثلا پژمرده نشم تازه اگه برگام زرد میشد بالاخره یکی بود که نگران شه که چی شده بهت و بعد بدون این که انتظار جواب داشته باشه رسیدگی کنه آب و آفتابت بده ... 
شایدم دوست داشتم گوسفند باشم یه گوسفند سفید پشمالو که کسی ازم انتظار نداشت زیاد نخوابم یا زیاد نخورم تا چاق نشم تازه خودشونم هی بهم آب و غذای تازه میدادند.. کسی ازم انتظار نداشت تمیز باشم تازه خودشون میومدند حموم میکردنم تمیزم میکردند آخرشم میگفتند آخی حیوون زبون بسته ... آخرشم هم سرم رو میبریدند و کلی هم مفید بودم . باور کن خیلی از الانم مفید تر بودم..
یا شاید دلم میخواست یه پارک باشم. یه پارک بزرگ که کلی جای بازی واسه بچه ها داشت با کلی صندلی واسه نشستن و حرف زدن و درد و دل کردن بزرگترا. از اون پارک ها که صبح ها پیرمردا و پیرزنای محل با عصا و روزنامه میومدند رو صندلیا میشستند منتظر دوستاشون و هی تعریف میکردند از عروسهای مهربونشون و دامادای آقاشون و از بچه هاشون که خیلی مواظبشونند و نمیزارند آب تو دبشون تکون بخوره! بعد از تو جیباشون دونه در میاوردند و پخش میکردند تو هوام واسه گنجیشکا و کبوترا . از اون پارکها که عصرا مامان ها و باباها از سر کار بچه هاشون رو میاوردند بازی که صدای غش غش خنده بچه ها همه رو به خنده وادار کنه .. از اون پارکها که پاییزا نارنجی زمستونا سفید و بهار ها سبز میشد .. از اون پارکها که وقتی یهو قرار میشه اتوبان از وسطش رد شه و دختر پسرا دورش رنجیر درست میکنند که نه ما نمیزاریم پارکمون خراب شه  .. کاش از اون پارک ها بودم ...
شایدم دلم میخواست سقف جلوی در یک سوپرماکت کوچولو باشم تو کوچه و پس کوچه های یه محله خیلی قدیمی که وقتی بارون میاد دخترا و پسرا بدو بدو برند زیرش پناه بگیرند بعد مثلا چون جا کمه محبور شند بچسبند به همدیگه ..
حتی دلم میخولست یه چایی داغ باشم تو یه لیوان بزرگ شیشه ای که آدم های غریبه به بهونه اینه بیشتر کنار هم باشند به کافه چی سفارش بدند و هی مزه مزه کنند. از اون چایی ها که تلخ نیستند داغ نیستند سرد نیستند و طعمشون تا همیشه کنج لپ اون آدما باقی میمونه ..
کاش این سوال رو تو بچگی میپرسیدند اون روزا حتما ذهن خلاق تری داشتم نسبت به امروزا ..

آبان ۲۶، ۱۳۹۲

.

بحث پیش داوری نیست یا حتی قضاوت یا حتی زیاده خواهی یا توقع بیجا داشتن اصن بحث هیچی نیست از یه جایی به بعد جای هیچ بحثی نیست .. نه بحث خواستن یا داشتن یا رسیدن یا ماندن .. از یه جایی به بعد نه حرفی میماند نه گلایه ای نه خواهشی نه نیازی .. از یه جایی به بعد میدانی میفهمی میبینی که هیچ چیز مثل قبل نیست ...
حتی تلاشت برای مثل قبل شدن .

آبان ۱۶، ۱۳۹۲

دلگیرم از رسم زمونه که خوب ها و بدها هر دو به یک اندازه سهم میبرند از فراموشی ..

کمتر از بیست روز مونده به روزی که برای همیشه رفتی و من از چند روز پیش فکر میکردم که چه بنویسم برای آن روز .. نمیدونم چه اصراری داشتم که حتما چیزی بنویسم انگار که تو میبینی انگار که تو میخوانی .. اما هر چی فکر نکردم نتونستم خودم رو قانع کنم برای نوشتن از تو برای تو در جایی که نه تو هستی نه میتوانی باشی .. خاطرات هم اگر هست راستش کم کم دارد کمرنگ میشود کم کم دارد محو میشود .. تو با همه مهربانی ات با همه خوبی ات با همه پر رنگی حضورت کم کم داری پاک میشوی انقدر که فقط بعد از سه سال حرفی ندارم که از تو بزنم حرفی که دلم را آروم کند حرفی که یادت را تازه کند ...

مهر ۱۹، ۱۳۹۲

و چنین شد که به کناری گذاشته شدم ...

بادمجان ها را راه راه پوست کندم بعد  گرد گرد بریدمشان روغن ریختم ته ماهیتابه و دایره های بادمجان را خواباندم کف ماهیتابه زیرش را کم کردم که زیاد روغن نکشد به خودش. از مادرم آموخته بودم. گوجه های سفت را انتخاب کردم شستم گرد گرد بریدم کمی نمک کمی ادویه و سرخ کردم. لایه به لایه بادمجان ها و گوجه های سرخ شده را چیدم در ظرف. از مادرم آموخته لودم. اما من ظرفی انتخاب کردم که گرد نبود. بادمجان ها و گوجه ها شکل ظرف را میگیرند از گردی در میآیند. در ظرفشان نمیگنجند مثل من که در هیچ ظرفی نمیگنجم .. بادمجانها و گوجه های سرخ شده اند و نرمند شکل ظرف را بخود میگرند کم کم جا برای همشان در ظرف باز میشود. پلاستیک میکشم رویشان و به کناری میگذارم... مثل خودم که وقتی به سختی ندم شدم و شکل قالبی که درش هستم را گرفتم به کناری گذاشته شدم و اسمم شد خاطره ..

مادرم گفته بود ظرف گرد انتخاب کنم برای بادمجان های گرد مادرم گفته بود شکل قابی که هستی نگیر مادرم گفته بود برای داشتن زندگی که میخواهی داشته باشی بجنگ نرم نباش شکل ظرف زندگی را نگیر .. من اما همیشه خسته بودم از جنگ. من در جنگ به دنیا آمدم در جنگ مدرسه رفتم من در جنگ بزرگ شدم جنگ داخلی جنگ خانگی من از جنگ و جنگیدن خسته ام .. من خواستم جنگجو نباشم من خواستم نرم باشم من خواستم صلح باشم پس من صلح شدم نرم شدم من صبور شدم من تغییر شکل دادم و چنین شد ..

مهر ۱۸، ۱۳۹۲

ما خوبا این بدا ..

گاهی فکر میکنم که چه شد که ما جهان سومی شدیم و اینها جهان اولی . ما با منت شدیم کشورهای در حال توسعه و اینها با افتخار شدند کشورهای توسعه یافته . شاید داستان از آنجایی رقم خورد که ما شدیم مردمان با فرهنگ و اصل و نسب دار و تاریخ و تمدن دار و اینها شدند بی فرهنگ و ریشه های عاری از پشتوانه . شاید از آنجایی شروع شد که ما همه هم و غم زندگیمان شد نجابت و بکارت دخترانمان و غیرت و رگ باد کرده گردن پسرانمان و اینها هم و غمشان هیچی نشد! شاید از آنجایی شروع شد که ما گفتیم خانواده یعنی رکن اول زندگی پس هر چه خانواده گفت میگوییم چشم و این اطاعت بی چون و چرا یعنی همان اصالت و فرهنگی که ما داریم و اینها گفتند که خانواده محترم و عزیز اما به شرطی که به اسم اصالت به تحجر نکشانندمان و مجبورمان نکنند به چشم گفتنهای دروغی و زیرآبی رفتن های همیشگی. شاید از آنجایی شروع شد که ما گفتیم مسلمان زاده عاقبت مسلمان شود و حتی اگر اعتقاد نداری ظاهرت را حفظ کن و اینها گفتند اعتقاداتت به خودت مربوط است حتی اگر آنطور نباشد که ما دوست داریم فقط همانی باش که هستی. شاید هم از آنجایی شروع شد که ما گفتیم فرزندمان مایملک ماست پس همانطور که تامین کردن مایحتاج زندگی اش وظیفه ماست ،انتخاب رشته تحصیلی اش، راه زندگی اش ، همسر آینده اش ، محل زندگی اش همه و همه حق ماست و این ها گفتند درسته که وظیفه تامین مایحتاج زندگی اش وظیفه ماست اما دخالت در همه امور زندگش اش حق ما نیست. شاید از آنجایی شروع شد که ما شدیم توده ای از عقده های خورده شده تحقق نیافه و انگیزه های مرده و خواسته های کوچک و اینها شدند آرزوهای بزرگ و دغدغه های کوچک .. شاید از آنجایی شروع شد که اینها در امروز زندگی کردند با نگاهی به فردا و ما در حسرت دیروز زندگی کردیم و در فرار از فردا ..

مهر ۱۵، ۱۳۹۲

ندانستن حق من است ..

زنگ میزنم صداش ناراحته سلام علیک میکنم میگم خوبی؟ رو به راهی؟ میگه نه راستش خوب نیستم میدونم منتظره ازش بپرسم چی شده نشنیده میگیرم یکم حرفای دری وری میزنم که بخنده میدونم الکی میخنده میدونه نمیخام بشنوم خدافظی میکنه ..

صداش گرفته اصلا نمیتونه حرف بزنه میگم چی شده میگه سرماخوردم میگم دکتر رفتی میگه دکتر رفتم مشاورم رفتم راستی. میخاد ازش بپرسم مشاور چی گفت نمیپرسم میگم شیر داغ بخور گلوت نرم شه. میدونه نمیخام بدونم خدافظی میکنه..

خودم وقتی میدونم چرا بپرسم.. ترجیح میدم فرض کنم که دونسته هام اشتباهه تا شماها بگید و باور کنم که درست بوده. ترجیح میدم فرض کنم خوشحالید تا بگید و باورم بشه که نیستید. ترجیح میدم ندونم همین .. ترجیح میدم ندونم غم دارید درد دارید تنهایی دارید و من نیستم . ترجیح میدم نشنوم صدایی که بغض داره صدایی که ناخوشه صدایی که خسته اس و من نیستم .خودخواهانه ترجیح میدم که تو ناآگاهی بمونم و یادم بره که من نیستم و من همچنان نیستم ..

نماز شام غریبان چو گریه آغازم // به مویه های غریبانه قصه پردازم *

خنده دار است که من مسلمون زاده بی دین بی اعتقاد در هیاهوی سکوت این کلیسای کاتولیک دنبال آرامشی میگردم که ندارم .. آرامشی که سالهاست ندارم و این روزها بیشتر جای خالی اش را حس میکنم .. جای خالی ای که با هیچ آغوشی پر نمیشود مثل گمشده ای که با هیچ نشانی پیدا نمیشود مثل دردی که با هیچ دارویی تسکین نمی یابد مثل مرده ای که با معجزه هیچ مسیحی جان دوباره نمیگیرد ..
در میان این سکوت پر طنش این کلیسای خالی دنبال خدایی ام که نیست آرامشی که نیست امیدی که نیست و اشکی که هست و هست و هست ..
چقدر خسته ام این روزها چقدر خستگی ام تمام نمیشود چقدر جنگ دارم این روزها چقدر صلح نمیشود چقدر فکر دارم این روزها چقدر حواسم پرت نمیشود .. چقدر حرف دارم این روزها چقدر سکوتم صدا نمیشود ..
آدم ها چطور حرف میزنند؟ من از حرف زدن میترسم از گفتن و شنیده نشدن از گفتن و فهمیده نشدن از گفتن و درک نشدن از گفتن و دل شکوندن از گفتن و قضاوت شدن .. شاید از همین بیشتر از هر چیزی بترسم از قضاوت شدن .. شاید هم از همان گفتن ترس دارم ..
اینجا وسط این کلیسای خالی که هیچ کس نه میشناسدم نه زبانم را میداند نه حتی نگاهم میکند میان این شمع هایی که میرقصند و به خیالشان میتابند میان دیوارهایی که به خیالشان بلندند و استوار میان این لبخند های سرد و بی معنی نشسته ام و حرفم نمی آید دردم اما بغضم اما اشکم اما بند نمی آید ..
*حافظ

مهر ۱۳، ۱۳۹۲

یک جای امن

آدم گاهی دلش یک جای دنج میخواهد مثل یک کافه خلوت ته یک کوچه بن بست در غروب یک بعدازظهر پاییزی. جایی که نه کسی بیاید نه کسی برود نه کسی نگاه کند نه کسی صدا کند. که بتوانی فنجان قهوه تلخت را ساعت ها روی میز بگذاری خیره نگاه کنی به هیچ جا به چشم هایت که ته اش هیچ چیزی نیست و هیچ حرفی ازش خوانده نمیشود. با انگشتت دور لبه لیوانت هی حرکت کنی. زیر لب با خودت حرف بزنی حرفدهای نامفهوم زمزمه کنی آواز های ناموزون. هی دایره وار بفنجانت را چرخانی و تق و توق صدای برخورد فنجان و نعلبکی تنها صدایی باشد که بشنوی و خیالت راحت باشد که هیچ کسی نیست که صدایت کند و طعنه وار بگوید عاشقی مگر قهوه ات یخ کرد...

مهر ۱۱، ۱۳۹۲

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود// زين آمدن و بودن و رفتن مقصود *

یادمان دادند که چیزی زیادی از زندگی نخواهیم. یادمان دادند که مگه آدم از زندگی اش چه میخواهد جز سقفی بالای سرش و لقمه نانی، جز زنی/شوهری/همدمی که کنارش باشد و بچه هایی که بشوند عصای دست پیریش و پدر مادری که بشوند سایه سرش.. به ما یاد دادند جز اینها چیز زیادی نخواهیم همین چرک کف دستی که میاد و میرود بس باشد خنده لبهامان، بابت همین که سلامتیم شکر کنیم خدایی که دیگری را ناسالم آفریده، بابت همین که شکم سیر سر به بالش میگذاریم شکر کنیم خدایی که بچه های دیگر را با شکم گرسنه روانه کوچه و بازار کرده.. یادمان دادند چیز زیادی نخواهیم و قانع باشیم شکر کنیم خدایی که به گمانم خودش هم هنوز نمیداند کجای دنیاست .. یادمان دادند حریص نباشیم زیاده خواه نباشیم و قانع باشیم به هر چیزی که داریم که حتما بیشترش سهم ما نیست .. یادمان دادند که یادمان نرود که همیشه کسایی هستند که از ما تنها تر فقیر تر بی خانمان ترند .. یادمان دادند که آدم ها به دنیا میآیند که بابت این به دنیا آمدن اجباری خدایی را ستایش کنند که خودش هم نمیداند کی و کجا و چطور آمد ..

یادمان ندادند اما که چطور بخندیم چطور ببینیم گوش کنیم چطور  سیته هانان را پرکنیم از عطر اقاقیا. یادمان ندادند که چطور عاشق شویم و عاشقی کنیم چطور دوست بداریم و دوست داشتنی باشیم، چطور دل ببندیم دلتنگی کنیم... یادمان ندادند چطور زندگی کنیم .

حق هم دارند کسی یادشان نداده بود که بخواهند یاد بگیرند و بعد هم یاد بدهند .. کسی جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی نه یادشان نداده بود و نه ازشان خواسته بود .. کار این دنیا از روز ازل میلنگید از همون روزی که آدم و حوایش یاد نگرفتند چطور عاشقی کنند بی آنکه سقوط کنند ..

*خيام

اين آدم هاى عجيب

ما مثلا آدم ها، با همه ادعاهاى واهى آدم بودنمون، زياد  هم آدم گونه رفتار نميكنيم. ما به راحتى ميتونيم كسى كه دوسمون داره دوست نداشته باشيم ولى نميتونيم كسى كه دوستمون نداره رو دوست نداشته باشيم ! حالا اين دو حالت تا حدى قابل قبولند تا اما اين كه كسى رو دوست داشته باشند چون اون دوستشون داره يا يكى رو دوست ندارند چون اون هم دوستشون نداره … این دوس داشتن ها و دوس نداشتن ها هیچ پایه و اساسی نداره ، هیچ منطق و احساس  و حتی هیچ حساب و کتاب دو دو تا چهارتایی نداره .. هیچى نداره ..
بدتر اين كه براى همه اين دوست داشتن و دوست نداشتن هايى كه ته ندارند دنبال ته ميگرديم، بعد از خسته از به ته نرسيدن در نيمه راه گاهى حتی توى نقطه اوج دوست داشتن همه چيز رو رها ميكنيم و ديوانه وار دوباره اين چرخه بيهوده رو از سر ميگيريم ..
در عین حال که همه میگن برای دوس داشتن و عشق ورزیدن هیچ بهونه ای نمیخوان برای دوس نداشتن هزار بهونه دارن.. بی بهونه دل میبندند ولى بهونه ها رو برای دل کندن پیدا ميكنند.. بهونه های واهى … 

مهر ۱۰، ۱۳۹۲

از شهرى كه فقط يك ميدان دارد

  در تنها ميدان اصلى شهر نشسته ام پشت سرم فواره ايست كه صداى خوبى دارد وقتى آب به سنگهاى مجسمه هاى كنارش ميخورد و حس خوبى دارد وقتى گاهى قطره هاى آب به پشت گردنم ميپاشد و از يقه ام پايين ميرود. صداى آب گم ميشود لابلاى صداى مردها و زنهايى كه چهره هاى آشنا و نا آشنايى دارند. انگار همه شان را ميشناسم. شك ندارم كه حتما همه شان را در اين مدت دست ِ كم يك بار ديده ام.
 سمت راستم كليساى اصلى شهر است.  كليساى اصلى شهر در ميان اصلى شهر … كليساى زيبايى نيست، سنگ هاى ساده اى دارد حتى داخلش هم آش دهنسوزى نيست. يادشان رفته طلا و مس خرجش كنند يا شايد هم وقتى به اينجا رسيده اند كفگيرشان به ته ِ ديگ خورده و منتظر كمك هاى مالى خوش باوران عزيزى است كه به زيارت ني آيند و طلب بخشش و آرامش و زندگى بهتر دارند … يا لااقل اميدش را دارند 
دور تا دور ميدان بار و رستوران است، بى اغراق ميتوان گفت كه در همه شان نوشيدنى ها و پيش غذاها و غذاها و دسرهاى مشابهى سرو ميشود . نو آورى ندارند كسى هم انتظار نو آورى ازِشان ندارند. راضى اند به همين كافى هايى كه صد سال است مينوشند و همين پاستايى كه هر روز ميخورند و همين حرف هايى كه هر روز ميزنند و رفقايى كه هر روز ميبينند و كوچه هايى كه هر روز ميپيمايند، راضى اند به همين تكرارى هاى زندگيشان … 
همه شهر همين است همين بار ها و رستوران ها، همين خوردنى ها و نوشيدنى ها، همين مردمان و حرف ها و رفاقت ها ، همين ميدان و مجسمه و كليسا … شهر كوچكيست كوچك اما زيبا احاطه شده در بين كوه ها كه نتيجه اش آن است كه من نه طلوع خورشيد را ميبينم نه طلوع خورشيد را ، پشت كوهى شده ام … 
اين شهر كوچك اما انگار مرا هم كوچك كرده، خواسته هايم را آرزوهايم را حتى ديدم را كوچك و محدود كرده. ديگر بزرگ نميخواهم، زياد نميخواهم، ديگر بلند پروازى ندارم. به كم قانع شده ام، بهوهمين دلخوشى هاى دم دستى به همين بودن هاى الكى به همين حرف هاى تكرارى كوچه هاى باريك آدم هاى كوكى … اين شهر كوچك، كوچكم كرده … 
از تمام زواياى اين ميدان لعنتى عكس دارم در تمام گوشه هاى اين ميدان نشسته ام، تمام سنگ فرش هايش را بارها و بارها شمرده ام راه رفته ام  ساعت ها به مردمانش خيره شده ام ، روزها زندگى كردمشان، در تمام اين بارها غذا خورده ام و نوشيده ام، در تمام اين محله ها راه رفته ام خنديده ام گريه كرده ام غصه خورده ام حرف شنيده ام گذشت كرده ام دل داده ام دل شكسته شده ام  ديگر اما خسته شده ام، خسته از تكرار  خسته از ركود، خسته از كوچك شدن هاى پى در پى … حتى اگر صداى آب هنوز زيبا باشد و قطره هايش خنكاى زندگى داشته باشند بر پوسته ام، حتی اگر آسمانش هنوز آبی باشد و هوایش هنوز دل نواز باشد .. حتی اگر .. با همه اینها سنگفرشهاى پاخورده دلم رنگ تازه بوى تازه هواى تازه عشق تازه اميد تازه ميخواهند …